چون تنگ نباشد مسکین حمامی که‌ش یار هم آواز بگیرند به دامی دیشب همه شب دست در آغوش سلامت و امروز همه روز تمنای سلامی آن بوی و سنبل و خوش بود دریغا که نکردند دوامی از من مطلب صبر جدایی که ندارم سنگیست فراق و محنت زده جامی در هیچ مقامی مسکین نشکیبد خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی چندان بنشینم که برآید کان وقت به می‌رسد از دوست پیامی آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست جانی به دهان آمده در حسرت کامی سخن یار نگوید بر اغیار هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/90 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈