از هر چه می‌رود سخن دوست است پیغام آشنا روح‌پرور است هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و جای دیگر است شاهد که در میان نبود گو بمیر چون هست اگر چراغ نباشد منور است ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده‌دلان کوی است جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است جانا چو عود بر آتش بسوختی وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است شب‌های بی توام شب گور است در خیال ور بی تو بامداد کنم روز محشر است گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود معشوق چه محتاج است؟ خیال بیهده بستی امید وصل هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است زنهار از این امید درازت که در است هیهات از این خیال محالت که در سر است ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/55 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈