#اندر_اندرزگاه_3
سرباز صدا زد «گوشی!»
حق به جانب پرسیدم «برای چی؟»
گفت «برای این بهشت اجباری!» چشمانش خندید که بیحساب شدیم!
گفتم «هماهنگ کردم!»
سرش را برد سمت سوراخ شیشه.
_بذار تو کمد!
جلوی دفتر آقامهدی جای سوزنانداختن نبود. به نوبت داخل میرفتند. از در و دیوار هول و هراس میبارید. مخصوصاً سهچهار نفری که از صبح منتظر نشسته بودند. از بین جمع رفتم داخل. خودم را معرفی کردم. آقامهدی از پشت میز بلند شد. تحویل گرفت. گفت صبر کنم تا کار اربابرجوعها را راه بیندازد. زنی درخواست مرخصی داشت برای شوهر زندانیاش. آقامهدی گفت «یک ماه بعد بیا!» اشکش چکید «زن نیستی بفهمی زیردست مادرشوهر بودن یعنی چی؟ نمیفهمی دستدراز کردن برای پول پوشک بچهات یعنی چی؟!»
_دوهفته دیگه بیا!
رفت. نفر بعدی مادر یکی از همین سیاسیها بود. رنگ و روپریده میگفت بچهاش بیگناه است؛ داشته از کنار آشوبها رد میشده! آقامهدی حرفهای این مادر را شنید. تا ته. اسمش را زد توی سیستم.
_دوسه روز دیگه با قرار وثیقه آزاد میشه!
زن دستانش را بالا برد. دعا کرد به جان آقامهدی. گفت توی این چند روز فقط شما با انرژی مثبت به حرفهایم گوش دادید.
آقامهدی پرسید «میخوای چی بنویسی؟!» گفتم «راستشو بگم؟» خندید. گفتم «خودمم نمیدونم. باید برم کف زندون حرفا رو بشنوم و آدما رو ببینم! بعد تصمیم میگیرم!»
_از من چی میخوای؟
_با لباس زندونی برم تو بند؛ بدون محدودیت زمان!
_شبم بخوابی؟
_بله!
_برای چی؟
_برای آزادی!
_نمیشه!
_چرا؟
_برای ترسیدن به وقت بوسیدن!
⭕️ادامه دارد...
✍️
#محمدعلی_جعفری
🆔️
@m_ali_jafari