روز اولی که تو بیمارستان دیدمش
کلی با هم شوخی کردیم و خندیدم
پر انرژی و با روحیه
با اون لهجه ی با نمک ترکی
#طلبه ی تبریزی
که چند وقتی بود از تبریز اومده بود قم برای ادامه ی تحصیلات حوزوی و به قول خودش کسب فیض...
گاری رو بار زدیم
و راه افتادیم به سمت بخش تا اقلام رو بین بیمارا و پرسنل بیمارستان پخش کنیم.
از طبقه ی پنجم کار شروع می شد
طبقه به طبقه چرخیدیم تا رسیدیم به طبقه ی اول بخش مراقبتهای ویژه
خب اونجا دیگه برای ما
ورود ممنوع بود .
داشتیم اقلام رو دم در خالی میکردیم که دیدم محمد با چنتا از پرستارا سلام و احوال پرسی کرد و رفت پشت در
و شروع کرد از گوشه ی در داخل رو نگاه کردن .
تعجب کردم
پرسیدم داستان چیه
بچه ها گفتن مگه نمیدونی!؟!؟
خانومش بارداره و حالش بد شده و الان هم تو آی سی یو بستریه با یه بچه ی شش ماهه تو شکمش و علائم شبیه به کرونا .
خشکم زد
باورم نمی شد
زنت تو آی سی یو باشه و تو اینقدر با روحیه کنار جهادیا مشغول خدمت باشی.
گذشت تا
امروز بعد نماز مغرب
یکی از بچه ها بهش گفت محمد برو تلفن خونه کارت دارن
لباس پوشید و سریع رفت
یه ربع نشد که
برگشت با چشمای قرمز
دلم ریخت
گفت صادق خانومم
فوت کرد . . .
ایندفه همه خشکمون زد
سکوت حاکم شد
یه کلام گفت و رفت :
دعا کنید براش
«بهترین توشه براش دعاست»
#محمد_مداح امروز همسر و بچه اش رو از دست داد...
شادی روحشون یک حمد و صلوات هدیه کنید و براشون دعا کنید.
خدا صبرش بده
✍صادق مهاجر
@Rezai_analyzer