روایت اول؛ خبر رسید  بالاخره سوار هواپیما شد و تا یک ساعت دیگر مشهد است. دیگر خوابم نبرد. قرار نداشتم... روایت دوم؛ پیامک زدند که می‌شود ماهم با شما برای تشییع بیاییم؟ با دونفر از دختران بی‌نهایتی راهی شدیم. روایت سوم؛ حرم و بوی اسفند و صف خادمان و صدای لبیک یاحسین و روضه‌ی مادر و روایت دختران کربلا و سینه‌زنی و نماز و صلوات خاصه امام رضا و طواف در حرم واشک و صدای ناله و ... روایت آخر؛ گفتند فقط ده دقیقه در معراج هست و می‌رود و نفهمیدم چگونه خودمان را رساندیم و حالا در خلوت معراج می‌شود فائزه‌ام را در آغوش بکشم. سرم را روی تابوتش گذاشتم و آهسته گفتم: خواهران بی‌نهایتی‌ات سلام رساندند و خواستند سلامشان را به حضرت زهرا برسانی و بگویی برایشان دعا کنند. برای تمام دختران بی‌نهایت شهادت  را طلب کن؛ اما بعد از عمری طولانی که در راه توحید و یاری امام زمانشان نفس زدند و قدم برداشتند. ❣️🌱 برای تمام دختران نوجوان جهان و دل‌هاشان نور بخواه!✨ و... گفتند وقت تمام است و باید ببرند فرودگاه... بلند شدم اما جای خالی قلبم را حس میکردم که با فائزه رفت...