📝 «من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آن‌چه را جانان پسندد» +باهامون میاید؟ [مکث می‌کنم. جوابِ سوالایِ سخت، گاهی کلمات نیست. کاش میشد از توی چشمای آدما جواب سوالامونو پیدا کنیم.] +خانوم... ناراحت نیستید نمیاین؟ [فکر کنم نگاهم رو خوند. این‌بار سوال‌ش بدیهی بود. پرسید چون می‌خواست هم‌دردش باشم.] سرم و تکون دادم: خیلی زیاد ... خیلی ... اما راضی‌ام. "هر چه از دوست رسد نیکوست.✨" +پدرم خانوم جان! پدرم راضی نمی‌شن. [سرِ صحبت و باز کرده بود تا از دلش بگه. حرارتِ درونش و احساس می‌کردم که بی‌قرارِ رفتن بود.❤️‍🔥] -و شما به پدر چی گفتی؟ +سعی کردم راضی‌شون کنم؛ اما نشد. و شروع کرد به گریه کردن... 🌧 دست‌ش و گرفتم. -از کربلا رفتن چی میخوای؟ نگام کرد. مثل کسی که انتظار داره جواب رو هم بشنوه... +دلتنگم. 💔 -دلتنگ مولایی... قبول. کربلا میری که چی بشه؟ +میرم حسینی بشم. -حسین علیه‌السلام تسلیمِ خدا بود. همین‌جا کربلای توعه. امر خدا رضایت پدر و مادرته... حسینی شدن‌ت تو اطاعت از امر والدین‌ت هست... اگه دلِ پدرت راضی نیست، دستش رو ببوس و بگو هر چی شما بخواین... و تو خلوت خودت به امام حسین بگو دلم کربلای شماست و از راه دور زیارت‌نامه بخون. این‌طوریه که حسینی میشی! هق‌هق گریه‌ش جگرم رو آب می‌کرد. چشام اشک‌بار شد و همراهی‌ش کرد. انگار می‌فهمیدم درونش چه تلاطمیه... 🌋 سرش و بالا آورد. +چشم خانوم جان... چشم. تو دلم براش دعا کردم. برای حسینی شدنمون...