📚📚📚 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 ««آسمان صاف و آفتابی بود. ابرهای نرم پنبه‌ای پیراهنش را زیباتر کرده بودند و سنجاق‌سینهٔ زرینش در میان آنها با درخشش چشمگیری خودنمایی می‌کرد. صدای آواز گنجشک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درختان به گوش می‌رسید. عطر و بوی گل‌ها و چمن‌ها سراسر باغ را دربرگرفته بود. احساس خفگی می‌کردم، گونی گندم کمی تنگ بود و هر لحظه امکان داشت در میان‌دانه‌های گندم دعوا رخ دهد. دانه‌های سمت راستی از یک سو و سمت چپی‌ها از سویی دیگر برای راحت‌تر شدن جایشان فشار می‌آوردند، بالا و پایینی‌ها را هم که اصلاً نگویم. دانه‌ای از سمت راست با تکبر می‌گفت: من در آینده گندمی خوش قد و قامت و خوش‌رنگ خواهم شد، آنگاه در پیش چشمان حسود چمن‌ها خودنمایی می‌کنم و هم صحبت گل‌ها و نسیم می‌شوم» 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📚من یه دانه گندمم،نه برگ چغندر 🖋نادیا خیری 📚مرکز مجازی مسابقات کتابخوانی را در ایتا دنبال کنید. @M_ketab