🕊💔 انباردارمون گفت: "یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا بسیجی کار می کنه! میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟!" بهش گفتم: "کو؟ کجاست؟" گفت: "همون که داره گونی ها رو دو تا دو تا می بره توی انبار" نگاه کردم ببینم کیه. گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمی‌شد . . . رفتم نزدیک تر، نیم رخش رو دیدم. آقا مهدی باکری بود! فرمانده ی لشکرمون! تا من رو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم. می خواست کارش رو تموم کنه . . . دل توی دلم نبود، اما دستور آقا مهدی بود. نمی تونستم به انباردار بگم این فرمانده لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه ... گونی ها که تموم شد، آقا مهدی گفت: " پاشو بریم " رفتیم و کسی نفهمید فرمانده لشکر ... ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ اینان سربازان هستند 🌿 📥📚در ماهنامۀ مبلغان، میهمان ما باشید!👇 🌐https://eitaa.com/m_moballeghan