#فرنگیس
🌸قسمت سی و یکم🌸
کاش بودید و میدیدید وقتی توی گِل گیر میکردند، چقدر بدبخت بودند. بیچارهها نمیدانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان میکردیم.»
بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلانغرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.»
پرسیدم: «تفنگها را از کجا آوردهاند؟»
داییام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آوردهاند وسط. سپاه هم درِ اسلحهخانهاش را باز کرده. به همۀ نیروهای مردمی تفنگ و مهمات دادهاند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب میرانیم.»
وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقیها نزدیک روستا سنگر گرفتهاند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرفها نروید. ما به شما سر میزنیم و خبرتان میکنیم.»
همگی پشت سر داییام آیهالکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همهتان به امان خدا.»
همۀ مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان میداد و اشک چشمش را پاک میکرد. آفتاب داغ به سرمان میتابید و خستهتر و تشنهترمان میکرد. باید صبر میکردیم. چارۀ دیگری نداشتیم.
نیمهشب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان میآید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی میآید. تفنگ هم دارد.»
مادرم توی تاریکی چشمهایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟»
رو به زنها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخرهها.»
یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یکدفعه آن کسی که میآمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.»
صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. برادرم بود که به طرف ما میآمد.
مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.»
زنها با شادی به مادرم میگفتند: «چشمت روشن.»
نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود!
وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که میخندید، فریاد زد: «عدسی میخورید؟!»
میخندید و میآمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را میبوسید و گریه میکرد. بعد من بغلش کردم. فقط میگفتم: «براگم... براگم ابراهیم.»
بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشمهای ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد.
ابراهیم میخندید. مادرم او را ول نمیکرد. فقط میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.»
بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! میبوسید و میگفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.»
پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟»
اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقیها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم. بقیه او را دیدهاند.»
مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دستها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوانها را به خانوادههاشان برگردان.»
ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخوردهام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.»
تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشتهاید؟!»
بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذاتان را هم جا میگذارید؟»
با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را میکردی.»
ابراهیم گفت: «وقتی به آوهزین رسیدم، دیدم کسی توی خانه نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نانها هم همان وسط بود. قابلمه و نانها را برداشتم و راه افتادم.»
سر و رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباسهایش کثیف و پاره بودند.
#ادامه_دارد
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔
@m_setarehha