#فرنگیس
🌸قسمت چهلم🌸
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالاسر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند.
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم گفتیم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست. برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد.
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم.»
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.»
آنها را جلو انداختم. بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.
وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.»
#ادامه_دارد
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔
@m_setarehha