کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. رانندهاش پرسید:《 کجا میروی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلانغرب.》
با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلانغرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلانغرب ایستاد و رانندهاش گفت:《 به سلامت.》
شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلانغرب بودند. برق قطع بود.
تکوتوک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف میرفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقیها کجا هستند؟》
سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید ماندهاند. نیروهای خودمان جلوشان ایستادهاند.》
توی گیلانغرب، پیش آشناهایی که میشناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》
با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف میرود. از پشت دست روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》
با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسهگران هستند.》
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگهاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریعتر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که میتوانید، از اینجا دور شوید.》
علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسهگران بچهها را برداریم و به سمت گواور برویم.》
خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من میخواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم.》
تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. میخواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقیهاست.》
لج کردم. انگار دلم میخواست بمیرم. گفتم:《 میروم برای بچهها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقیها توی ده نبودند ؟ آنوقتها هم میرفتم وسیله میآوردم. حالا هم زود برمیگردم.》
شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 اینبار نمیگذارم بروی. میگویند منافقین هم هستند. تیربارانت میکنند.》
علیمردان مرا تکهتکه هل میداد و با زور عقب میبرد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》
دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا میکشمت یا مرا بکش و برو.》
بلند گفتم:《 میروم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچهام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوسالهام الان گرسنه است...》
علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوهها و تپهها را خوب میشناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشینها و تانکها میآمدند و میرفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپهها برویم.》
علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》
بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》
سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کردهای که ول کن نیستی.》
کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبهرویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم میروم. نمیخواهد با من بیایی. انگار که میترسی؟》
توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شویم...》
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی میرویم، از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》
#ادامه_دارد
🆔
@m_setarehha