✅قسمت پایانی: پدرت رو بردن بیمارستان! ❌مساله و دغدغه های ما توی زندگی مون چیه؟ 🔸 یادمه سیزده آذر سال 96 بود. نیم ساعت از اذان مغرب بیشتر نگذشته بود که یکدفعه بهم زنگ زدند که پدرت رو بردن بیمارستان و به احتمال زیاد سکته مغزی کردند. اصلا نفهمیدم چی شد. سوار ماشین شدم و با سرعت خیابان ها را طی کردم تا اینکه 700 متر مونده به بیمارستان ، ماشینم بنزین تموم کرد. ماشین رو یه گوشه خیابون پارک کردم و به سمت بیمارستان دویدم. 🔸 آن شب با همه ی ماجراهایش گذشت ولی یادمه فردا صبحش وقتی اومدم ماشین رو بردارم ، دیدم دقیقا روبروی همانجایی که پارک کرده بودم ، یک پمپ بنزین بود. من آن شب متوجه هیچ چیزی نبودم چون من یک مسأله و دغدغه بیشتر نداشتم و آن حال پدرم بود و در مسیر به جزء ایشان دغدغه ای نداشتم. 🔸 علت همه ی أفت و خیز ها و تحول های ناگهانی مون ، علت ناامیدی و خستگی هامون ، علت هرروز دنبال یه حرف دویدن هامون ، همه اش برای اینه که ما مسئله و دغدغه ای نداریم و به ضرورت و طرحی نرسیده ایم که برایش با انگیزه و امید و تلاش مستمر بدویم فلذاست که مانند ماهی مرده ای با جریان آب حرکت میکنیم و خودمون رو دست دیگران و حادثه ها سپردیم! ⁉️ راستی دغدغه ی این روزهای ما چیه؟ صبح که از خواب بیدار میشیم تا شب قرار چه مسئله ای رو حل کنیم؟ ⁉️ توی این زمان باقیمانده زندگی مون که به سرعت می گذره قرار درنهایت چه مساله ای رو حل کنیم؟ ❇️ اگر مساله و دغدغه ای نباشد ، حرکت مستمر و طرح و برنامه ای هم نخواهد بود. 🆔 @m_vafi