شیرین و جالب🔺"بیا باهم برویم"🔺 (قسمت اول) مرحوم علامه آیت الله حسینی طهرانی قدّس سرّه مینویسند: 🔺یکی از سروران عزیز ما که فعلا از بزرگان اهل نجف اشرف است و حقاََ مرد بزرگواری است، نقل فرمود برای من که: 《ما از نجف اشرف عیال اختیار کردیم(ازدواج کردیم) و سپس در فصل تابستان برای زیارت و ملاقات اَرحام عازم ایران شدیم، و پس از زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به وطن خود که شهری است در نزدیکی های مشهد رهسپار گردیدیم. آب وهوای آنجا به عیال(همسر) ما نساخت و 🤒مریض شد و روز به روز مرضش شدّت کرد؛ و هرچه معالجه کردیم سودی نداشت و مُشرف به مرگ شد. 🔹من در بالین او بودم ، و بسیار پریشان شدم و دیدم عیالِ من در این لحظه فوت میکند و من باید تنها به نجف برگردم و در پیش پدرش و مادرش خجل و شرمنده گردم، و به من بگویند دخترِ نو عروسِ ما را بُرد و در آنجا دفن کرد و خودش برگشت. 😭حالِ اضطراب و تشویش عجیبی در من پیدا شد. 🔸فورا آمدم در اُتاقِ مجاور ایستادم و دورکعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف پیدا کردم و عرض کردم: یا ولیّ الله! زن من را شفا دهید، ای ولیّ کارخانه خدا! این امر از دست شما ساخته است؛ و با نهایت تضرّع و اِلتجاء متوسّل شدم. آمدم در اطاق عیالم ، دیدم عیالِ من نشسته و مشغول گریه کردن است و زار زار گریه میکند. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدی؟ چرا مانع شدی؟ چرا نگذاشتی...؟ ✍این داستان ادامه دارد... @maadshenasii