#داستان
"چرا نزاشتی برم؟؟"
علامه حسینی طهرانی قدّس سره مینویسند:
🔹يكى از اقوام شايستۀ ما كه از اهل علم سامرّاء بوده و فعلاً در طهران سكونت دارد براى من نقل كرد كه: در ايّامى كه در سامرّاء بودم مبتلى شدم به مرض حصبۀ سخت و هر چه در آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
🔸مادرم با برادرانم مرا از سامرّه به كاظمين براى معالجه آوردند،و در كاظمين نزديك به صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانه تهيّه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛ مؤثّر واقع نشد و من بيهوش افتاده بودم.
🔺از معالجۀ اطبّاى كاظمين كه مأيوس شدند يك روز به بغداد رفته و يك طبيب سنّى مذهب را براى من به كاظمين آوردند.
همين كه نزديك بستر من آمد و مىخواست مشغول معاينه گردد، من در اطاق احساس سنگينى كردم، و بى اختيار چشم خود را باز كردم ديدم خوكى بر سر من آمده است؛ بى اختيار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
⁉️گفت:چه مىكنى، چه مىكنى؟من دكترم،من دكترم !
من صورت خود را به ديوار كردم و او مشغول معاينه شد و دستوراتى داد و نسخهاى نوشته و رفت.
نسخه را تهيّه كرده و به تمام دستورات او عمل كردند ابداً مؤثّر واقع نشد؛ و من لحظات آخر عمر خود را مىگذراندم. تا آنكه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و بسيار زيبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قيافه.
🌹پس از آن پنج تن: حضرت رسول أكرم و حضرت أمير المؤمنين و حضرت فاطمۀ زهراء و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهم السّلام بترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند، و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
ادامه داستان👇👇