در اين حال كه من به صورتِ ظاهر بيهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان شده و از پلّه‌هاى مسافرخانه بالا رفت روى بام، و رو كرد به گنبد مطهّر حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام و عرض كرد: 🤲يا موسى بن جعفر! من بخاطر شما بچّه‌ام را اينجا آوردم،شما راضى هستيد بچّه‌ام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم‌؟حاشا و كلاّ! حاشا و كلاّ! (البتّه اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم دل و ملكوتى خود ميديده است نه با چشم سر؛آنها بهم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است.) همين كه مادرم با حضرت موسى بن جعفر مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرت به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول الله عرض كردند:خواهش مى‌كنم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد! حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم رو كردند به عزرائيل و فرمودند:برو تا زمانى كه خداوند مقرّر فرمايد؛خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است.ما هم ميرويم إن شاء الله براى موقع ديگر. مادرم از پلّه‌ها پائين آمد و من نشستم، و آن‌قدر از دست مادر عصبانى بودم كه حدّ نداشت. و به مادر مى‌گفتم:چرا اين كار را كردى‌؟! من داشتم با أمير المؤمنين ميرفتم، با پيغمبر ميرفتم،با حضرت فاطمه و حسنين ميرفتم؛ تو آمدى جلو ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم. @maadshenasii