🤍 گفت لیلی را خلیفه، کان توی کز تو مجنون شد پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی! گفت خامش، چون تو مجنون نیستی هر که بیدارست او در خواب‌تر هست بیداریش از خوابش بتر چون بحق بیدار نبود جان ما هست بیداری چو در بندان ما جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود وز خوف زوال نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر نی بسوی آسمان راه سفر خفته آن باشد که او از هر خیال دارد اومید و کند با او مقال دیو را چون حور بیند او به خواب پس ز شهوت ریزد او با دیو آب چونک تخم نسل را در شوره ریخت او به خویش آمد خیال از وی گریخت ضعف سر بیند از آن و تن پلید آه از آن نقش پدید ناپدید حضرت مولانا مثنوی معنوی دفتر اول بخش۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را 🌻💛🍃🕊💚🌹 @maarefat11 🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی