گفتهاند:
اسبی به بیماری گرفتار آمد
و پشت دروازه شهر بیفتاد.
صاحب اسب او را رها کرده
و به داخل شهر شد مردم به او گفتند:
اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد.
مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت:
به راستی چنین است.
من هم مانند اسب تو شده ام.
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند
و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند
و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسهای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیفتر از خود میبرد و در کنار اسب مینشست و راز دل میگفت.
چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد
و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند.
او را گفتند چطور برخاست.
پیرمرد خندهای کرد و گفت:
از آنجایی که دوستی همچون من یافت
که تنهایش نگذاشتم
و در روز سختی کنارش بودم.
می گویند:
از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب میکردند
و دیگر مرگ را هم انتظار نمیکشیدند.
ارد بزرگ میگوید :
دوستی و مهر ، امید میآفریند
و امید داشتن همان زندگی است.
🌺🍃🌺🌻💛🍃🕊💚🌹
@maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه معارف