چرا ما از آدم ها و سیستم ها بت می سازیم و به ستایش آنها می نشینیم؟
هویت فکری یک غبار ذهنی است و انسان را در تیرگی و جهل فرو می برد. جـهـل بـه انسـان احساس گم شدگی، سرگردانی، واماندگی و ناتوانی می دهد. حال آنکه ضرورت در صحنه جنگ و مبارزه بودن ایجاب می کند که انسان یک ذهن تیز و توانـا داشته باشد. باید بداند چه جوری با دشمنان کنار بیاید، چه جوری آنها را پس بزند و ارزش ها را از چنگشان درآورد.
ضمناً شنیده است که اگر انسان خودش را بشناسد و بر خودش مسلط بشود بر همه چیز مسلط شده است. او با این انگیزه های پنهانی دستش را در دست یک پیر، یک مرشد و راهـبر می گذارد و می گوید دستگیری ام کن. ("دستگیریام کن" اصطـلاح رسایی است. من به زندگی وامانده ام، نمی دانم به کجا بروم، تو دستم را بگیر. من فلج و وامانده ام، تو چوب زیر بغلم شو تا به تو تکیه کنم).
انسان هویت فکری روشنایی و توانایی جستجو می کند، اما آنها را می خواهـد تـا به خدمت نیازها و خصوصيات "مركز" درآورد. اما "مرکز" واقعاً روشنایی طلب نیست. او تحـت عنـوان روشنایی، "زیرکی" را جستجو می کند. تجسم او از روشنایی، زیرکی و دانش های روباه گونه ایست که می تواند نقشــه های موفقیت را طرح ریزی کنـد، می تواند لنگی هـای "خود" را از بین ببرد، می تواند طناب های مانع یک حرکت سریع و موفقیت آمیز را باز کند. او در این طریق ـ یعنی طریق عرفان و خودشناسی هـم - درواقع خشت و گل و رنگ و لعابی برای "خود" جستجو می کنـد. منتـهـا عنـوان ظاهری اش را می گذارد سلوک و صیقل زدن و اینجور حرف ها.
یک مقدار نیازها و خصوصیات در هویت فکری نهفته است که انسان را به مکتب هـایی جذب می کنـد. یک مقدار نیازهـا و خصوصیات هم هست که بعد از ورود به مکتب نمی گذارد ماهیت مکتب، رابطه او با مکتب و مجموعه قضایایی که در این جریان پیش می آید برایش شکل واضح و روشنی داشته باشد. اول که از خودش نمی پرسد من برای چه منظوری دارم بـه فـلان مكتـب و فلان راه می روم؛ وضعیت و موقعیتم چیست، و ارتباط آن راه و آن مكتـب بـا ایـن موقعیت و این وضعیت چیسـت. آن مكتـب می خواهد با من چه کند؟
چون از اول موقعیت و وضعیت، و رابطه مکتب با آن وضعیت اصولاً هیچ چیز روشن و صریح نیست، طبیعی است که بعد از آنهم که وارد شـد سئوال روشن و دقیقی برای ذهنش مطرح نخواهد شد.
وارد شدن من به یک مکتب عرفانی حکایت بر این می کند که من نسبت به وجود روانی خودم شناخت ندارم، نسبت بـه خـودم عارف نیستم. و همین معنا را اگر بخواهیـم صريح تـر بیـاوریم اینطور می شود که من نسبت به وجود خویش و نتیجتاً نسبت بـه همه چیز زندگی کورم. آیا واقعیت غیر از اینست؟ اگر مـن از اول وضعیت خودم را روشن کنم مجبور نیستم بیست و پنج سال با خودم مشغول باشم، دور خودم بچرخم و نفهمم دارم چه می کنم.
می دانی چـرا مـا مـيـل نداریـم سئوالات دقیق و روشـنی از خودمان بکنیم؟ برای اینست که اصل قضیه چیز دیگریست. تو اگر بگویی من در جهل و کوری فرو شده ام و حالا دارم فلان پیر را برای طی طریق و حصول بـه روشنایی انتخاب می کنم، یک ذهن باریک بین ـ کـه می تواند ذهـن خـودت باشـد ـ ایـن سـوال منطقی را مطرح خواهد کرد که اولاً تو که هم اکنون در کوری و تیرگی درون خودت اسیری و هیچ چیز برایت کیفیت روشنی ندارد، از کجا روشن بودن آن پیر را تشخیص داده ای؟ با یک ذهن فروشده در جهل و تیرگی چگونه بر دانایی و آگاهی آن پیر بخصوص وقوف یافته ای؟ ثانیا به فرض وقوف اجمـالی بـر بودن مرشد، لااقل رابطه ات را با او مشخص می کنی. یعنی تو رابطه را با دید روشن شدن خودت، منتها با کمک او، نگاه خواهی کرد؛ نه اینکه خودت را تبدیل به بلندگوی بزرگ کردن او بکنی.
جواب باطنی و ناگفته به این سئوال اینست که "خـدا پـدرت را بیامرزد! من گفتم که طـالب روشنایی و رهایی ام، تـو هـم بـاور کردی!؟ در نیت باطنی و پشـت حـرف ظاهری مـن چـیز دیگری نهفته است. و آن چیز دیگر است که مرا به آن مکتب کشانده. مـن ناتوانم، یک بار سنگین را بر دوش ذهـن خـود بـار کـرده ام و می کشم. من در "خود" گم شده ام و راه به جایی نمی برم. من نیاز دارم به اینکه احساس "چیزی بودن" کنم؛ نیاز به احسـاس قـدرت دارم؛ احساس بی کسی و تنهایی می کنم.
بنابراین باطن مـن اصـلاً به روشنایی یا غیرروشنایی نمی اندیشد که تو از من در این باره ها سوال می کنی. من همینقدر می دانم که از طریق تسلیم خود به فلان مکتب و از طریق یکی شدن با او احسـاس بـزرگی و قدرت می کنم، احساس چیزی بودن و هویت داشتن می کنم. به وسیله او رنج هایم را تخدیر می کنم. پس با توجه به باطن قضيه من راه درستی را انتخاب کرده ام.
محمد جعفر مصفا
رابطه
ص 255 و 256 و 257
🌻💛🍃🕊💚🌹
@maarefat11
🌸🌸🌸🌸معرفت و خودشناسی