از کتاب داستان های نظامی گنجوی
*پادشاه نومید و آمرزش یافتن او*
پارسایی پادشاه ستمگری را در خواب دید دوست داشت از احوال او باخبر شود ؛ از او پرسید تو با این همه ستمی که در دنیا انجام دادی در آنجا در چه وضع و حالی هستی ؟؟..
عذاب های قیامت را چگونه سر می کنی ؟؟.. خداوند جزایت را چگونه داده است ؟؟...
پادشاه ظالم جواب داد . وقتی که عمر من به پایان رسید از گذشته خودم پشیمون بودم . اما فایده ای نداشت می خواستم از مردم یاری به طلبم ؛ ولی هیچ کس از من دل خوشی نداشت .. هیچ کس نمی توانست به من کوچکترین کمکی بکند ..
*در دل کسی شفقتی از من نبود ....هیچ کس را به کرم ظن نبود* .....
در آن لحظات خیلی وحشت کردم آخر چطور ممکن بود . که حتی یک نفر هم در میان این همه انسان وجود نداشته باشد . که به من کمک کند . تنها راهی که برایم باقی مانده بود ...!!! ...
*امید به بخشش الهی بود* ..!!!! ...
می دانستم که خدا گناه کاران را می بخشد . رو به بارگاه خدا آوردم و از او طلب بخشش کردم . از او خواستم با اینکه گناهکارم مرا ببخشد .. زیرا از همه مردم قطع امید کرده بودم ...
*گرچه ز فرمان تو بگذشته ایم ..... رد مکنم کز همه سر گشته ام* ..
*از خدا خواستم مرا ببخشد چون فقط او بخشنده است*...
وقتی خداوند ناله های صادقانه مرا شنید توبه ام را پذیرفت و مرا بخشید...
*از کتاب داستان های نظامی گنجوی به نثر
🌻💛🍃🕊💚🌹
@maarefat11
🌸🌸🌸🌸کانال معرفت و خودشناسی گنجینه مطالب عرفانی