سال ۱۳۴۹ در پی گزارشهای متعدّدی که علیه من به ساواک داده شده بود،بازداشت شدم.در یکی از شبهای تابستانِ آن سال نشسته بودم و به رادیو《صدای فلسطین》گوش میدادم.آن ایّام مقارن با《سپتامبرسیاه》بود،که فلسطینی‌ها در اردن به شکل فجیعی قتل عام شدند.آن حادثه،حادثه‌ای بزرگ و فاجعه‌ای عظیم بود... همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم،یک‌باره برادرم سیّدهادی وحشت‌زده و هراسان سررسید و گفت:شما اینجا نشسته‌اید؟!گفتم:پس کجا باید باشم؟!گفت:شما را دستگیر نکرده‌اند؟!گفتم:میبینی که روبروی شما نشسته‌ام!... پیش از ظهر روز بعد،بنا به عادت خودم،به خانه‌ی پدرم رفتم؛چون هر روزه به دیدن ایشان میرفتم،ساعتی را با ایشان میگذراندم،و پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث میکردم.من نزد پدرم نشسته بودم که در زدند. مادرم برای باز کردنِ در رفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت: _ دو مأمور ساواک آمده‌اند و سراغ تو را میگیرند. _شما چه پاسخ دادید؟ _گفتم اینجا نیست. _مادر!چرا دروغ گفتید؟ _اینها گرگند.بایدشرّشان را دفع کرد. و با لعن و نفرین ساواک وساواکی‌ها،خشم خود رابرسر آنهافرو بارید... سعی کردم پدر و مادر را تسلّا دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم...سپس به ذهنم گذشت که دو مأمور ساواک به خانه‌ام خواهند رفت؛پس باید پیش از آنها برسم و همسرم را باخبر کنم تا غافلگیر نشود...وقتی به خانه رسیم،دیدم اوضاع عادی است و هیچ‌کس به آنجا نیامده است.همسرم را از آنچه گذشته آگاه کردم... @salehinhoze فصل دهم : فرش پوسیده