همچنان‌که هر چیز دیگری_چه شکنجه،چه گرفتاری،چه ذلّت_پایانی دارد و تمام میشود،این نوبت شکنجه هم به پایان رسید.پایم را باز کردند.برخاستم،تلوتلو میخوردم و قادر به راه رفتن نبودم.هر دو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فراگرفته بود.یکی از آنها گفت:به سلّولت برو؛ولی تو را به اینجا برمیگردانیم تا آنکه اعتراف کنی. وقتی به سلّول برگشتم و وارد آن شدم،احساس راحتی عجیبی کردم! احساس نوعی امنیّت و اطمینان به من دست داد!... خدا را شکر کردم که این سلّولم را_که معمولاً جای احساس تنهایی و غربت است_مایه‌ی آرامش و اطمینان ساخته است. روی زمین نشستم،و از اینکه بدون شکنجه شدن پایم را دراز میکردم،و بدون آنکه کلمات گزنده و زننده گوشم را بیازارد،سرم را به دیوار تکیه میدادم،احساس لذّت میکردم. @salehinhoze فصل دوازدهم : سلّول شماره‌ی ۱۴