و گفته‌اند: جنازۀ مالك را از قلزم به مدينۀ طيّبه حمل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است، و پوشيده نماند كه اشتر رضى اللّه عنه با اينكه مردى خردمند و دلاور و بزرگوار بود به زيور بردبارى و پارسائى و درويشى هم آراسته بود، چنانكه گفته‌اند: روزى از بازار كوفه مى‌گذشت، و كرباس خامى در بر و پاره‌اى از همان را بجاى عمامه بر سر داشت، يكى از بازاريان از روى استخفاف شاخۀ سبزى بر او انداخت، اشتر بردبارى نموده اعتنا نكرده گذشت، يكى از حاضرين كه اشتر را مى‌شناخت بآن بازارى گفت: واى بر تو هيچ دانستى كه بِچه كسى اهانت نمودى؟ گفت: نه؛ گفت او مالك اشتر دوست و يار اميرالمؤمنين عليه السّلام بود، پس آن مرد بازارى از كار كرده به لرزه آمده به دنبال اشتر روانه شد تا عذر خواهى نمايد، ديد اشتر در مسجد به نماز مشغول است، ايستاد تا از نماز فراغت يافت، پس سلام كرده خود را بر پاى او انداخته بوسيد، اشتر سر او را برداشته فرمود: چه كار ميكنى‌؟! گفت: عذر گناهى كه از من صادر شده مى‌خواهم كه ترا نشناخته بودم، اشتر فرمود: بر تو هيچ گناهى نيست، بخدا سوگند من بمسجد آمده بودم كه براى تو طلب آمرزش نمايم. آرى بايد مالك اشتر چنين بوده و آنقدر بر نفس خود تسلّط‍‌ داشته باشد كه با داشتن چنان شجاعت و دلاورى در چنين موقعى كه نادانى، او را استهزاء ميكند تغيير حالى باو دست ندهد؛ زيرا در هر چيز پيرو حقيقى امام زمان خود بود تا آنكه اميرالمؤمنين عليه السّلام دربارۀ او فرمود: لقد كان لى مثل ما كنتُ لرسول اللّه؛ يعنى مالك براى من همچنان بود كه من براى رسول خدا بودم. الحاصل مالك در سال سى و هشتم هجرت بدرود زندگانى گفت و عهد نامۀ اميرالمؤمنين عليه السّلام بنام مبارك او براى حكمرانان جهان در هر امارت و ايالت دستور العمل گرديد):