پسر آن بالا روی بام بود. پیراهن جین به تن داشت و یقه‌اش تا دکمه‌ی دوم و سوم باز بود. همان اول که نگاهش کردم و نگاهم کرد، در دلم گنجشکی شروع به بال و پر زدن کرد. صدای قلبم را می‌شنیدم. انگار روی تابی نشسته، بالا رفته بودم و یک‌باره فرود می‌آمدم. اطرافیان حرف می‌زدند. دستم را می‌کشیدند و من نگاهشان می‌کردم. لب‌هایشان تکان می‌خورد؛ اما نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. فقط آن گره خوردن نگاه توی سرم می‌رفت و می‌آمد. دلم می‌خواست شاه‌محمد، که بغل‌دست پسر ایستاده بود، باز حرف بزند و به بهانه‌ی او دوباره نگاهش کنم. اقباله آمد بیرون. شاه‌محمد را بالای پشت‌بام دید و گفت: «سِلام میرزا، خُوویی؟ چَشِت روشن بَرارِت اُما… » _ میرزا؟! اسمش میرزا بود. میرزا یعنی مرد بزرگ؛ یعنی حس جدیدی که تجربه نکرده بودم. چیزی شبیه قورت دادن یک تکه یخ. 📚 متن پشت جلد کتاب «عشق هرگز نمی‌میرد…» 👆🏻 زندگی‌نامه پروین سلگی همسر جانباز شهید سردار حاج میرزا محمد سلگی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab