دکمهٔ پیراهنش رو باز کرد و لخت شد و گفت: می‌خواستی اینا رو ببینی؟ اینا همه زخم چاقو و کبودی چماقه و چوب! ولی من قسم خوردم، تو هم بدون، سرم رو هم تو این راه می‌دم. راهی رو که رفتم به خاطر حرف مردم و غصهٔ زن و بچه و پدر و مادرم بر نمی‌گردم. من با چه رویی فردا به امام حسین بگم من ذاکر تو بودم، درحالی‌که امروز اسلام مظلوم‌تر از همیشه امثال من رو صدا می‌زنه! من نگرانی تو رو می‌فهمم، تو مادری، همسری، ولی قبل از همه چی بندهٔ خدا باش، ببین خدا از تو چی خواسته! هر روزی که من می‌رم از خونه بیرون، ممکنه برنگردم. تو باید محکم باشی. باید به من کمک کنی. بعد اومد جلوتر، دستش رو آورد بالا و همین‌طور که اشکای منو پاک می‌کرد گفت: «زندگی من هر روز از دیروز پریشون‌تر می‌شه تا وقتی امام خمینی انقلابش پیروز بشه. اگه تو کنار من نباشی، من قدم از قدم نمی‌تونم بردارم‌. می‌خوام زن عاقل و مومنی باشی همین‌طور که هستی!» نمی‌دانستم چه بگویم! همهٔ حرف‌هایش درست بود از روز اول هم می‌دانستم تا پای مرگ پای عقیده‌اش هست وانگهی اگر مخالفت هم می‌کردم او همه چیز حتی من را کنار می‌گذاشت، اما هدفش را نه! بعد دوباره نگاهی به من کرد و گفت: «من رو همراهی می‌کنی؟» دستش را گرفتم و بوسیدم و به چشم‌هایش نگاه کردم. مصمم‌تر از همیشه می‌درخشید و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... 📚 برشی از کتاب «خاطرات همسر سردار شهید حاج شیرعلی سلطانی» @madaran_sharif_pooyesh_ketab