🔷 ۵۱. خیلی از پیام های روزی بچه رو خوندم، یاد معجزه خودمون افتادم. من وقتی با همسرم آشنا شدم همسرم سرباز بود و منم ارشد میخوندم. دوتاییمون از عروسی گرفتن بیزار بودیم، البته پولی هم نداشتیم😅 وام ازدواج گرفتیم و با اون پول توی یه قرعه کشی خونگی شرکت کردیم اونا هم فهمیدن ما برای ازدواج میخوایم زودتر از نوبت بهمون پول دادن با اون پول جهیزیه خریدیم و یه خونه خیلی خیلی کوچیک و قدیمی اجاره کردیم یه جشن خوشگل گرفتیم که کل هزینه جشنمون اندازه آرایش یکی از مهمونا شد. کل مهمونامون هم ۱۸ نفر بود😂 ما هردو میرفتیم سر کار صبح پامیشدیم صبحونه میخوردیم دست در دست هم میرفتیم سر کار خیلی خوشحال بدیم ولی همسرم بعدش پاهاشو عمل کرد و دیگه نتونست بره سر کار و توی خونه کار می‌کرد ولی من همچنان میرفتم سر کار دوسالی اینطوری گذشت خداروشکر در اون زمان خوشحال بودیم با اینکه درآمد چندانی نداشتیم ولی خوشگذرونی و مهمونی و تفریحمون به راه بود. دو سال بعد یه خونه جای بهتری اجاره کردیم دیگه منم سر کار نمیرفتم و دورکاری میکردم در اقدام بچه بودیم ولی بچه دار نمیشدیم رفتیم کربلا زیر گنبد امام علی توی نجف دعا کردم و خدا یه پسر خوشگل بهمون داد 😍 ۵ ماهه باردار بودم که زمان اسباب کشی مون فرارسید. هرچی میگشتیم‌ خونه با پول‌ ما پیدا نمیشد☹️ یهو جاریم بهم پیشنهاد داد ما با وام مسکن خونه میخوایم بخریم شما هم برید بگیرید. زنگ زدم به همسرم گفتم برو وام بانک مسکن رو ببین چجوری شرایطش همسرم گفت نه نمیشه و ضامن میخواد و... ولی رفت دنبالش و گفت بریم بگیریم رفتیم کارهای مقدماتی وام گرفتن رو انجام دادیم گفتن باید ضامن بیارید و ما ضامن نداشتیم با کلی استرس با یه بچه تو دلی فرداش رفتیم بانک ببینیم چه کاری میشه کرد با کمال تعجب خانم مشکل وام گفت ضامن نیاز نیست وام رو دادن و ما به لطف خدا خانه دار شدیم ۴ ماه بعدش هم پسرم به دنیا اومد. ما همچنان درآمدمون زیاد نبود ولی به مو میرسید پاره نمیشد دیگه الان ماهی سه میلیون قسط خونه هم اضافه شده بود پول پوشک و شیر خشک و ... خیلی سخت بود ولی همیشه از همه طرف میرسید همیشه همسرم با امید خدا زندگی می‌کنه همیشه میگه میرسه انقد قویه ایمانش که منم مثل خودش شدم بعد از ۱ سال و ۷ ماه دوباره باردار شدم خداروشکر یه دختر گریه‌او 😜 ولی من عاشق دخترم حتی از نوع گریه‌اوش‌ یک هفته بعد از به دنیا اومدن دخترم کرونا شد و همه از ترس روابطشون رو کم و کم تر کردن. من انقدر ترس داشتم که چی میشه انقدر مادرمو ندیدم افسرده داشتم میشدم😣 ولی یه پیشنهاد دادم که سکوی پرتابمون شد. خونمونو اجازه دادیم و اومدیم نزدیک مادرم یه خونه بهتر اجاره کردیم. ماشینم تونستیم بخریم.