📘📘📘 مردم راست می‌گفتند بچه سوم پدیدهٔ سختی بود. از آن جهت که سر و صدا بیشتر شده بود و ماشین لباسشویی زودتر پر می‌شد و تناوب جاروبرقی بیشتر و در کل عامل بی‌نظمی جدیدی به نظم سابق خانه تحمیل شده بود. ولی نه آنقدری که نظم زندگی‌ام با بچه اول به هم ریخته و با بچه دوم شلوغ‌تر شده بود. بچه سوم موجودی بود که لای دست و پای دو بچهٔ دیگر برای خودش بزرگ می‌شد. پستونک افتاده‌اش را یکی از برادرها می‌برد و می‌شست و می‌آورد و می‌گذاشت دهانش و جغجغه‌اش را آن یکی برایش تکان می‌داد. چهار دست و پا راه می‌افتاد و پشت سرشان از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و پاک‌کن می‌خورد و پازل خراب می‌کرد و وقتی که جیغ‌شان درمی‌آمد، فکر می‌کرد دارند باهاش بازی می‌کنند و یک خنده گنده می‌کرد و تُفش از کنار دو دندان کوچکش آویزان می‌شد و دل برادرها هم می‌رفت و بوسش می‌کردند. دقایق طولانی توی روروئک می‌نشست و مردمک سیاه چشم‌هایش با توپی که بین دو برادرش این طرف و آن طرف می‌شد، تاب می‌خورد. گاه می‌نشاندندش توی سینی و نیم دایره می‌چرخاندند و می‌خندید و گاه کریرش را مثل ماشین روی فرش می‌کشیدند و کیف می‌کرد. دستش را می‌گرفتند و راه می‌بردند و بارها شعری که دوست داشت را برایش همخوانی می‌کردند. شده بود باعث مشغولیت بزرگترها و خودش هم این وسط مشغول می‌شد. طوری که من وقت بیشتری حتی برای کتاب خواندن پیدا کرده بودم. و البته نه هنوز کتاب نوشتن و از این جهت هم خیلی راضی بودم. چرا که داشتم از بچه‌داری در حد فیلم‌های مرضیه برومند لذت می‌بردم و مثل دو بچه قبل دنیا را برای خودم تیره و تار نکرده بودم. 📚 برشی از کتاب به قلم مرضیه احمدی نشر معارف 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab