خاطره‌ی اول: یه بار که مدت نسبتا طولانی‌تری تهران بودیم، وقتی برگشتیم خونه، محمد دور تا دور خونه رو برانداز کرد و گفت پس تلویزیون ما کجاست؟!😄 گفتم تو کمده😊 و رفت دنبال بازیش! حتی نخواست که ببینه و مطمئن بشه که هست. خاطره‌ی دوم: یه بار که موقع اسباب‌کشی کارتون تلويزيون چند روز وسط حال بود، پرسید این چیه؟! گفتیم تلويزيون.📺 گفت می‌خوام ببینم، ما هم طبق قرارمون آوردیم دوباره. حدود هشت ماه تلویزیون داشتیم. این مدت هم هارد رو وصل می‌کردم تا همون فيلمای خانوادگی و کلیپ‌های منتخب رو ببینه. ولی مشکلمون علی⁦👦🏻⁩ بود که زیر دو سال بود و با محمد مشغول تماشا می‌شد. ضمن اینکه در روز مدت زیادی محمد می‌خواست بشینه فیلم ببینه! به خصوص ظهرا که هوا گرم بود. تا اینکه یه روز می‌خواستن روی میز تلویزیون ببعي بشن! ولی جا تنگ بود و هی می‌افتادن!😄 گفتیم این تلویزیون جای بازی‌تون رو تنگ کرده، جمعش کنیم؟!😏😉و محمد با خوشحالی زایدالوصفی در جمع کردن تلویزیون هم‌کاری کرد و با یه بدرقه‌ی باشکوه برای بار دوم تلویزیون رو به کمد سپردیم.😄 خاطره‌ی سوم:این یکی داغ داغه! همین دو روز پیش اومدیم تهران. وارد خونه بابایی شدیم، تلویزیون روشن بود و داشتن یه فیلم سینمایی مي‌ديدن. بعد از اجرای مراسم استقبال از بچه‌ها، دوباره تلویزیون مرکز توجه‌ها شد. محمد گفت بابایی من نمایش عمرو بن عبدود و امام علی رو یاد گرفتم، شمشيرمو آوردم که اجرا کنم براتون! بابایی هم که حواسشون تو تلویزیون بود فقط گفتن "ئه؟! آفرین😊 پس بعدا بگو ببینم چی یاد گرفتی" محمد خورد تو ذوقش، توقع داشت همون موقع شمشيرشو بیاره و اجرا کنه و کلی به‌به و چه‌چه بشنوه! بابایی بعد از اتمام فیلم سینمایی محمد رو صدا کردن که بیا برات فیلم گوسفند و بزها رو بذارم. از اونجایی که محمد و علی حيوونا رو خیلی دوست دارن، وقتی ما نیستیم و تلویزیون مستندهای جالبی از حیوانات مي‌ذاره، ضبط می‌کنن و بعد به بچه‌ها نشون می‌دن. محمد و علی نشستن و مشغول تماشا شدن. چند ساعتی به این منوال گذشت! محمد که از همون اتفاق اول دمغ بود، گیر داد که من نمی‌خوام اینجا بمونم، بریم خونه اون یکی بابایی! هرچی گفتیم عصر می‌ریم بی‌خیال نشد و مجبور شدیم ببريمش. وقتی داشتم آماده‌ش می‌کردم جملاتی گفت که خيليييی عجیب و تکان‌دهنده بود برام! این‌ها عین عبارات یه پسر سه سال و ۸ ماهه‌ست که با بغض می‌گفت برام: - بابایی خیلی بدجنسه😪 -- 😬😱چرا مامان؟! حرف خوبی نیست، شما که بابایی رو خیلی دوست داری! بابایی کفش به این قشنگی برات خریده! - خب از اون تشکر می‌کنم ولی کار خوبی نکرد که با من حرف نزد! همه‌ش تلویزیون می‌دید! من دوست دارم حرف بزنم... هی فیلم ببعی می‌ذاره برام، من که ببعی تو تلويزيونو دوست ندارم😢 ببعی واقعی دوست دارم. -- 😰😥 - شمشيرمو بده ببرم با خودم. -- می‌خوای الان بريم تلويزيونو خاموش کنم نمایش اجرا کنی برا بابایی؟! - نه😐 و رفت و به گواهی شاهدان، اولین کاری که بدو ورود به خونه‌ی اون یکی بابایی کرده، اجرای نمایش جنگ خندق بوده.😉😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif