رحیم سرش را تکان داد و گفت:《 فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست می‌خوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم می‌جنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستاده‌ایم.》 اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:《 می‌دانم، ولی من دلم می‌خواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگی‌مان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.》 با صدای بلند خندید و گفت:《 خانه من همین دشت آوه‌زین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!》 با ناراحتی گفتم:《 باشد، ولی خیلی کم تو را می‌بینیم. دلمان برایت تنگ می‌شود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.》 لبخند تلخی زد و گفت:《 فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچه‌هاشان را نمی‌بینند.》 گفتم:《 مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.》 بلند شد و گفت:《من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...》 نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:《 فرنگیس، یک چیز ازت می‌خواهم، نه نگو. خواهش می کنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت می‌دهی.》 دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:《 قول نمی‌دهم. دست خودم نیست. اما قول می‌دهم هیچ وقت به دست عراقی‌ها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.》 بعد خندیدم و گفتم:《 هر وقت خودت توی دل عراقی‌ها نرفتی، چشم! شنیده‌ام که همه‌اش شب‌ها در حال رفتن به سنگر عراقی‌ها هستی‌.》 خندید و گفت:《 فقط دنبال پرچم‌هاشان هستم. همین.》 گفتم:《 پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.》 دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:《 خدا پشت و پناهت برادر...》 از پشت نگاهش کردم. پیکان قوی و ورزیده‌اش نشان می‌داد که بچه کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردی‌اش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف می‌رفت. با خودم گفتم:《 براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.》 آن.قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن‌وقت روی پشت‌بام رفتم و به جایی که رحیم می‌رفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانه‌اش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانه مادرم نمی‌دیدمش. (پایان فصل دهم) "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96