🌿 مادرم میگفت ؛ وارد آشپزخانه که میشوید با لبخند جانانه وارد شوید
آنجا برنج هست گندم و آرد هست ، اینها برکت خدا هستند
با اخم و نا امیدی وارد آشپزخانه نشوید که خدا خوشش نمیآید و برکت از شما خواهد رفت
مادرم میگفت ؛ زنی که از آشپزخانهاش بوی غذا میآید ، قشنگ دل به زندگی بسته ...
مادرم این حرفها را طوری بیان میکرد که آدم دلش میخواست ساعتها در آشپزخانه بماند و آشپزی کند
حتی برای انارها و سیبهای گوشه آشپزخانهاش هم نجوا میکرد و
موقعی که خمیرها را به دیواره تنور میچسباند تنور گرم را قسم میداد تا نانش شفای هر بیماری شود و مزه دهان هر گرسنهای ...
مادرم
گاهی از مرغ و خروسهای حیاطش هم عذرخواهی میکرد که به موقع آب و دانشان را نداده است ...!!!
حتی درختان باغ را هم با اسم صدا میکرد انجیرک خانم ، سیب خوشگلم ....
حتی وقتی از فرط خستگی عرق از پیشانیش می ریخت باز هم به آرامی پدرم را صدا می زد و میگفت ؛ مشتی، چای تازه دم بیاورم ...
مادرم چیزی از روانشناسی نمیدانست او فقط یک زن ساده بود که دکترای ارامش داشت با چندین زبان ...
مهربانیاش همه را آرام میکرد ...
تقدیم به همه ی ...
زنان و مادران خوب ایرانی ... ❤️🤍💚
وهمه مادران آسمانی💔
شادی روحشون صلوات