🏴 بسم الله الرحمن الرحیم 🏴 🌀 نمی‌تونی جمعش کنی! 🌀 🍃 آيت الله حق‌شناس 🍃 🏖 یکی از ارادتمندان آیت الله حق‌شناس نقل می‌کند: سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۳ مامور خرید سپاه بودم. با توجه به ارتباطی که با آیت الله حق‌شناس داشتم، دوستان به بنده اعتماد داشتند و کارهای ویژه‌ای به من می‌سپردند، از جمله این که مامور شدم به آلمان بروم و اقلامی را برای سپاه بخرم. من رفتم و پس از دو سال که مشغول آن کار بودم، به من پیشنهاد دادند که با شراکت شخصی دیگر، در هامبورگ دفتر خصوصی بزنیم. 🏖 در این باره از حاج آقا استخاره خواستم. موقع سحر جواب داد: استخاره کردم، بسیار خوب آمد. روزی زیادی هم در آن هست. انجامش بده! سپس برخلاف معمول پرسید: این چه کاری است که می‌خواهی انجام بدهی و روزی‌اش زیاد است؟ وقتی جریان را توضیح دادم، پرسید: رفت و آمدتان چند سال طول می‌کشد؟ گفتم: نمی‌دانم؛ تا هر وقتی که کار باشد، باید آن‌جا بمانیم. 🏖 مکثی کرد و فرمود: نرو! هرچند اتفاقی برای خودت و خانمت نمی‌افتد ولی زینب را می‌خواهی چه کنی؟ آن زمان دخترم زینب پانزده ماهه بود. پرسیدم: مگر مشکلی برای زینب پیش می‌آید؟ فرمود: خب، این بچه آن‌جا زبان باز می‌کند و با فرهنگ آن‌جا بزرگ می‌شود و تو نمی‌توانی جمعش کنی! صحبت که به اینجا رسید گفتم چشم! و نرفتم. 🏖 گذشت تا سال ۱۳۶۳ که تسویه حساب کردم و از سپاه بیرون آمدم. پس از آن به خاطر شغلی که در بازار داشتم، هر از گاه به سفرهای خارج از کشور از جمله آلمان هم می‌رفتم. در سفری به هامبورگ، سراغ همان آقایی رفتم که قرار بود با مشارکت او در آن جا دفتری بزنیم. او را در دفترش ملاقات کردم. می‌گفت در این دو سال، حدود ده میلیون مارک سود کردم! طرح این کار را تو دادی؛ ولی سودش را من بردم! 🏖 وقتی این حرف را شنیدم، در دلم طوفانی به پا شد! با خودم گفتم: خدایا! چرا من این موقعیت را از دست دادم؟! بعد خواستم بروم هتل؛ ولی به اصرار او، قرار شد به منزل ایشان برویم. او در دوسلدورف خانه‌ای به ارزش هشتصد هزار مارک خریده بود. پول زیادی به دست آورده بود و نمی‌دانست چگونه خرجش کند! 🏖 وقتی به سر کوچه‌شان رسیدیم، از دور دیدم جوانی گیس‌بلند می‌آید، در حالی که هدفونی بر گوش دارد و حرکات ناموزون انجام می‌دهد؛ چیزی که در اروپای آن روز رایج بود. نزدیک او که شدیم، میزبانم با صدایی که از خجالت می‌لرزید، صدایش زد: پسرم! زود بیا، مهمان داریم. معلوم شد که آن جوان پسرش است. پرسیدم: فلانی! این پسر تو بود!؟ گفت: آره، خودشه! 🏖 من از چند سال قبل او را می‌شناختم. وی را با خودم به مسجد برده بودم تا در پایگاه بسیج ثبت‌نامش کنم و حتی قرار بود به جبهه هم برود؛ اما پدرش برای این که او به جبهه نرود، او را با خودش به آلمان برد تا در آن جا درس بخواند. 🏖 وقتی او را با این وضع دیدم، یاد حرف حاج آقا افتادم که دغدغه‌ی دخترم زینب را داشت و به خاطر آینده‌ی او مرا از رفتن به آلمان نهی کرد. آن شب با آن پسر چند ساعت در باره‌ی خدا و دینداری بحث کردیم؛ اما قانع نشد. او از نظر مذهبی و فرهنگی، بی‌قید و بند شده بود. 📚 بنده‌ی خدای کریم https://eitaa.com/joinchat/4076208147Cf5eedbd72d