همسر محمدحسین از همسرش می گوید: بهش گفتم: راضی ام شهید شوی ولی الان نه؛ توی پیری. محمدحسین گفت: “لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد.” در مورد لحظه ای که پیکر پاک شهید را آوردند می گوید: آرام خوابیده بود. امیرحسین را برای خداحافظی آوردیم و روی سینه شهید گذاشتیم. پدر و پسر چند لحظه‌ای در کنار یکدیگر بودند. این آخرین دیدارشان بود. بعد از شهادت محمدحسین، خیلی‌ها از من می‌پرسیدند: چطور می‌توانی این‌قدر آرام باشی؟! در جواب‌شان می‌گفتم: محمدحسین به آرزویش رسیده، چرا ناراحتی کنم؟! خدا این قربانی را بپذیرد! برای خودم هم جالب بود. شاید اگر قبلا این حرف را از کسی توی این موقعیت می‌شنیدم، فکر می‌کردم که داغ است و دارد شعاری صحبت می‌کند، اما این‌طور نبود. واقعا به چیزی که می‌گفتم اعتقاد داشتم. می‌دانستم که حسین آن‌جا هم تمام حواسش به ماست و تنهای‌مان نمی‌گذارد. آخر محمدحسین خیلی مهربان بود. آن‌قدر زیاد که گاهی خودم متعجب می‌ماندم و می‌گفتم مگر می‌شود یک نفر این‌قدر عاطفی باشد و مهر و محبت داشته باشد. توی خط که بود پیام‌های قشنگی برایم می‌فرستاد. یک بار برایم نوشت: گرچه  با ساعتِ من ثانیه‌ای  بیش نبود… ساعتی را که کنار«ت» گذراندم، خوش بود… #چهارشنبه #زندگی_شهدا #مادر_زیرک @madarezirak