ساعت های آخرِ مسیر است...کم کم کوله هایمان که از خودمان مشتاق تر برای رسیدن هستند...روی شونه ها می اندازیم و حرکت می کنیم...غروب است...غروبِ شبِ چهارم...غروبِ شبِ آخرِ پیاده‌روی...کمی دیگر به آن دو راهی معروف می رسیم...وارد شهر می شویم...به حسین علیه السلام سلام می دهیم...و خوشحالیم از پایانِ این فراق... راستی...همیشه وقتی می رسی بعد از آن شوق و خوشحالیِ رسیدن...دلت میگیرد ازینکه می دانی باید برگردی...باید آن همه زیبایی که حضرت زینب سلام‌الله علیها...گفته اند...بگذاری و برگردی‌‌... راستی دلِ ما...هر کدام...یک گوشه ی دنجی از حرم جا مانده...همان گوشه ی دنجی که هرسال نشسته ای و یک دل سیر حرم را دیده ای و یک دل سیرتر با ارباب سخن گفته ای.... راستی...کوله پشتی اربعینِ هر سال مان...بیشتر از ماها دلش گرفته...بیشتر از ماها دلتنگ است... راستی...امسال ما که نبودیم...اما شما هستی فرمانده...و می دانم به یاد تک تک ماها...چه کربلا رفته ها...و از آن بیشتر کربلا نرفته‌ها...هستی... به وقت هرسال باید نزدیک ورودی شهر کربلا می بودیم... آه از دوری ارباب.... 💖تمامی محتواها تولیدی میباشد💖 @havaliekhoda313 @madarezirak