🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 هفتم ..........................................................🍃 🍃اثری از .............................................. 💥 -مرغ یه پا داره؟... -اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن +آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد... -...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!☹️☹️ 💥ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره... فقط میخواست منو منصرف کنه... و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود... 🔺حالا با این ریخت و قیافه که عمراً 💥ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود. 💥کوله بار سفرم رو بستم... بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون... 🍃🍃🍃 دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم، نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم 💥فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم ⚡️ ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 💥به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم... 💥وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت، نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.💤💤😴💤💤 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد. 🍃داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم🤕 میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم. 🍃 نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم، حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره... 😎😷باعینک دودی و دستمال خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم... همه اهل روستا میشناختنش.🎅 🔺 رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه. 🔺 همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد اما این حس تمسخر رو همراهی نمیکرد 🔺چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...🏃🏃 🔺چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند😶😶 🍃ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید. ... 😌 ...همین هم خیلی برام جالب بود ... 🍂بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود😒 🍃...خونه پدربزرگم از دور معلوم بود، آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود 🍃با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی🖼 🍃 یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود 🍃سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود☺️ 🍃جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود و بنظر منتظر و مضطرب میومد اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد ....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد 🍃 لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد🎅 لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،🎅 اگه سر وضعش برام آشنا نبود اما لبخندش کاملا آشنا بود لبخند پدربزرگ🎅🎅 🍃من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید +چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته.....🎅 .. رمان های عاشقانه مذهبی 🍃🍃🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹