گربه با صدای بم و مطبوع خود گفت:
-حبس کردن خودت توی یه کتاب فروشی اشکالی نداره. چیزی که ما رو نگران میکرد این بود که به پوستهی خودت پناه برده بودی.
+پوسته خودم...
-لطفاً ازش بیرون بیا .
گربه آرام حرف میزد، اما صدایش در جان رینتارو طنین می انداخت.
-خودت رو تسلیم تنهایی نکن. تو تنها نیستی .
-گربهای که کتاب ها را نجات داد
-
𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-