مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم 💠 همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی می‌خواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آن‌طرف‌تر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند. پارچه‌فروشی بلندبلند فریاد می‌زند و از پارچه‌های مرغوبش تعریف می‌کند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است. صدای چکش‌کاری هم که از کارگاه کناری به گوش می‌رسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغ‌هایی که با صاحبشان توی بازار در گردش‌اند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچه‌ای با موهای سیاه و بلند بافته‌شده‌ بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار می‌کند که برایش شیرینی بخرد. بوی کبابی که از سفره‌خانه وسط بازار می‌آید، هر رهگذری را مست می‌کند. چند غلام سیاه‌پوست در کنار هم کیسه‌هایی روی شانه‌شان به سمت دکان خواربارفروشی می‌روند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالی‌که سینی خرما را روی سرشان حمل می‌کنند، در رفت‌وآمدند. لب‌های خشکم را با زبان تر می‌کنم، تا شاید بر تشنگی‌ام غلبه کنم‌. زن عرب، یال چادرش را بالا می‌دهد و چند سکه‌ای به طرفم می‌گیرد. ظرف روغن را به دستش می‌سپارم و در عوض سکه‌ها را می‌گیرم. به‌محض دور شدن زن، چهره آشنایی را می‌بینم که قدم‌به‌قدم نزدیک‌تر می‌آید. ابوطالب مثل همیشه گشاده‌رو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند می‌کند و به سمتم می‌آید‌: - چه می‌کنی سمّان ؟ کسب‌وکار چطور است؟ با لبخند ملیحی از او استقبال می‌کنم، دستی بر شانه‌اش می‌گذارم و ملایم می‌فشارم: - الحمدالله، شکر خدا. ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم می‌گیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی! - من نیز آمده‌ام کمی روغن بگیرم. به مقصود اصلی‌اش پی می‌برم و همچنان لبخندم را حفظ می‌کنم: - خوش‌آمدی! ظرف را پر از روغن می‌کنم و هم‌زمان که به سویش می‌گیرم، ابوطالب نامه‌ای از عبایش خارج می‌کند و به‌دست دیگرم می‌سپارد. درست درهمین‌لحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقواره‌ای می‌افتد که شمشیر به‌دست در بازار جولان می‌دهد. ناگهان چشمش به ما می‌خورد و مسیرش را به سمتمان کج می‌کند. قدم‌های بلندش را پرغرور برمی‌دارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس می‌کنم. تمام اندام‌های درونی‌‌ام به لرزه می‌افتد و مردمک‌هایم به سرعت به سمت ابوطالب می‌دود. گویی از حالت چهره‌ام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر می‌کشد. یک‌باره همهمه بیشتر در بازار اوج می‌گیرد، سروصدا می‌شود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرف‌های سفالی دکانی می‌شکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمی‌دارد. نمی‌دانم بحث سر چیست، نمی‌خواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایت‌استفاده را کرده و با سریع‌ترین حالت ممکن، نامه را میان ظرف‌های روغن پنهان می‌کنم. سکه‌هایی را که از ابوطالب گرفته‌ام، در شال کمرم، کنار دیگر سکه‌ها می‌گذارم. مأمور بدقواره، دو‌ شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیده‌ای به‌همراه خود می‌برد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشم‌هایم را تا صورت ابوطالب بالا می‌کشم. ناگهان مرا در آغوش می‌گیرد و لب‌هایش را نزدیک گوشم می‌کند: - بگو کی به دست امام می‌رسانی؟ دستم را به آرامی روی کمرش می‌گذارم و با اطمینان می‌فشارم و زمزمه‌وار می‌گویم: - به‌زودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامه‌ات را بگیر.... 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤