از امام پرسیدم:
- سرورم! آیا نشانهای هست که مطمئن شوم این کودک همان قائم آلمحمد(ص) است؟
دراینهنگام کودک لب به سخن گشود و گفت:
اَنَا بَقِیَّةُ اللّهِ فِی اَرْضِهِ وَالْمُنْتَقِمُ مِنْ اَعْدائِهِ فَلا تَطْلُبْ اَثَرا بَعْدَ عَیْنٍ یا اَحْمَدَبْنَاِسْحاق؛ من آخرین حجت خدا بر زمین هستم و از دشمنان او انتقام خواهم گرفت. ای احمد! وقتی حقیقت را با چشم خود دیدی، دیگر نشانهای مخواه!
از حال احمد و عبدالله گذشته، زهری هم با شنیدن این سخنان، عجیب بیتاب میشود. مدتی میگذرد و دوباره سکوت حکمفرما میشود که اینبار آن را میشکنم:
- احمد! اصلاً مقصود مرا از آمدن به قم نپرسیدی!
با دست اشکهایش را میگیرد و دستپاچه در جایش تکانی میخورد:
- زیارت یا شاید هم دیدار با رفیقت بهمنظور رفع دلتنگی!
- آنکه صدالبته اما... .
چوبی که را از ابتدای سفر همراهیام میکند، از شال کمرم بیرون کشیده و آن را از وسط باز میکنم. پارچهای را که لوله کرده در آن گذاشته بودم، خارج میکنم و چشمهای زهری از شدت حیرت گشاد میشو:.
- پاسخ مولا درباره به دستخطی که فرستاده بودید!
شتابزده نامه را میگیرد،. آن را میبوسد و روی چشمهایش میگذارد:
همین که میخواهد نامه را باز کند، دستش را میگیرم و مانع میشوم. نگاه پرسشگرش را میخوانم و میگویم:
- ای احمد! نمیدانم چرا میخواهم اکنون سفره دلم را پیشرویت باز کنم؛ اما دلگیرم از این تردیدها و سیاهیهای محضی که بر قلبها نشسته. از ساده دلهایی که گذشته را پاک از خاطر بردهاند. مگر امام هادی(ع) نفرموده بود:
از فرزندم جعفر کنارهگیری کنید؛ زیرا او مانند نمرود است، نسبت به نوح پیغمبر که خدا دربارهاش از قول نوح میگوید: «نوح به پروردگارش عرض کرد، پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو حق است و تو از همه حکمکنندگان برتری.» فرمود: «ای نوح! او از اهلبیت تو نیست! او عمل غیرصالحی است.»
با وجود این توصیههای امام، نمیدانم باز چرا گروهی از مردم قلبهایشان از شدت تردید مثل کلافی درهم پیچیده است. ای احمد! خودت آگاهی که این رفتوآمدهای پنهانی، اینکه شیعیان در خفا زکات و اموال شرعیشان یا نامههایی که در آن سوال شرعی پرسیدهاند را نزد من میآورند، تا من به امام برسانم.
همهاینها حاصل عشقیست که مثل خون در رگهایشان جریان دارد؛ اما نمیدانم چرا حتی این عشق از بعضی دلها رختبسته، شرابخواری و عیاشی جعفر آشکار است؛ اما انگار این جماعت بهکوری دچار گشتهاند.
سر پایین میاندازم و آرام گرفتن روحم را حس میکنم، کمی از سنگینی باری که روی قلبم بود، کاسته میشود؛ اما بهیکباره شنیدن صدای محزون احمد، غمگینم میکند:
- بعد از فوت امام، مردم دچار حیرت و سرگشتگی شدهاند. قبلازاین بهقطعیقین از وجود امام آگاهی داشتند و از هر شهری برای دیدار با امام میرفتند؛ اما حالا امام زمانشان دچار غیبت شده و نمیتوانند از حضور مستقیم او بهره ببرند. شاید این موضوع باعث پیش آمدن این اوضاع شده.
نامه را باز میکند و زمزمه وار شروع به خواندن میکند:
بسماللهالرحمن الرحیم، خداوند تو را پایینده بدارد، مکتوب تو و نامهای را که داخل آن گذارده و فرستاده بودی به من رسید و از تمام مضمون آن با اختلاف الفاظش و خطاهای چندی که در آن روی داده است، مطلع گشتیم؛ اگر با دقت در آن مینگریستی تو نیز برخی از آنچه که فهمیدم، متوجه میشدی.
این مفسد(جعفرکذّاب) که به خداوند دروغ بسته و ادعای امامت دارد، نمیدانم به چه چیز خود نظر داشته است؟ اگر امید به فقه و دانایی در احکام دین خدا را دارد، به خدا قسم او نمیتواند حلال را از حرام تشخیص بدهد و میان خطا و صواب فرق بگذارد؛ چنانچه به علم خود بالیده او قادر نیست حق را از باطل جدا سازد و آیات محکم قرآنی را از متشابه آن تمییز دهد و حتی از حدود نماز و اوقات آن اصلاً اطلاع ندارد.
اگر به تقوا و پرهیزکاری خود اطمینان داشته است، خداوند گواه است که او چهل روز نماز واجبش را ترک کرد، به این منظور که با ترک نماز، بتواند شعبدهبازی یاد بگیرد! شاید خبر آن به شما هم رسیده باشد، ظرفهای شراب او را همه دیدهاند! علاوه بر اینها، آثار و علائم نافرمانی وی از امر و نهی الهی، مشهود و نزد همگان محقق است، چنانچه ادعای وی مبتنی بز معجزه است، معجزه خود را بیاورد و نشان دهد و اگر حجتی دارد آن را اقامه نماید و چنانچه دلیلی دارد آن را ذکر کند.
درحالیکه قطرات زلال اشک بر ریشهای سپید احمد میچکد، نامه را دوباره و سهباره به لبهایش میچسباند:
- به خدای لاشریک قسم، این سخن عین حق است و رسوایی محض جعفر! این را باید به همان شخصی که جعفر نامه برایش فرستاده بود، ارسال کنم، این حقیقت را همه باید بدانند.
#فصل_ششم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال
#مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤