صدای خنده بچه‌هایش از توی اتاق می‌آید، دارند با هم از این کلیپ‌های بی‌مزه که الآن مد شده می‌سازند... از این که دنیای بچه هایش انقدر نزدیک هم است و خیلی وقت‌ها با هم مشغولند ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نقش می‌بندد... به عقب برمی‌گردد، وقتی که پسرش نه ماه بیشتر نداشت و فهمید فرزند دومش در راه است... انگار آوار بر سرش خراب شده بود...به پسرش نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت...هنوز خستگی زایمان و بارداری با آن ویارهای عجیب و غریب از تنش بیرون نرفته است!!... باید قید فرزند دوم را می‌زد... به دوستش زنگ زد تا راهی جلوی پایش بگذارد و به نگرانی‌هایش پایان بخشد. دوستش گفت: چه خوب! خوش به حالت، فاصله سنی کم بین بچه‌ها خیلی خوبه! اصلا ناراحت نباش... معمولاً به خاطر سختی دو بارداری با فاصله‌ی کم، کمتر کسی خودخواسته این کار را انجام می‌دهد... *این هدیه خداست حواست بهش باشه* آن روز حرفهای دوستش مسیر تصمیم‌گیری او را عوض کرد... سخت بود اما خیلی زود فهمید این هدیه‌ی خداخواسته چقدر برای او و فرزند اولش شیرین و کارآمد است... با خودش می‌گوید: ای کاش بلد بودم همه کارها را به خدا بسپارم.... @maersad