در بخشی از این کتاب میخوانیم :
حرفش رگ غیرتم را جوش آورد. دوست نداشتم کسی به خاطر آنچه هستم شماتتم کند. من میخواستم بهترین باشم. قدرتی توی بدنم انداختم و ارادهام را جزم کردم تا بروم. رفتم هر چند خارها حسابی گوشت تنم را میسوزاند.
عرق از سر و رویم میریخت که برگشتم. حالا نوبت غلت خوردن بود. اولین غلت را که زدم و تمام بدنم با خارها نوازش شدند ، یکآن از اینکه به آنجا آمدم پشیمان شدم . . .