ای ڪودڪانه و آموزنده درباره گول زدن خوب شد، بد شد⭐️♥️ پسرڪ تازه روی تخته سنگی در جنگل نشسته بود ڪه ببری از راه رسید و گفت:”بدو، بدو تا من هم دنبالت بدوم و تو را بگیرم و بخورم، پس بدو و از من فرار ڪن.” پسرڪ سر جایش نشست و به ببر نگاه ڪرد و گفت:”پس مرا بخور، دیگر قدرت دویدن ندارم.” ببر گفت:”بازی در نیاور، چرا قدرت دویدن نداری؟ اول برایم تعریف ڪن چه اتفاقی افتاده، بعدا تو را می خورم.” پسرڪ گفت:”خوب، ماجرا این طور اتفاق افتاد؛ من داشتم راه می رفتم. یعنی داشتم توی جنگل راه می رفتم ڪه ناگهان”بامپ” خوردم به یڪ ڪرگدن، شاید هم ڪرگدن به من خورد. می خواستم این اتفاق را فراموش ڪنم، اما ڪرگدن نمی خواست. عصبانی شد، برای همین به سرعت از آنجا فرار ڪردم.” ببر گفت:”خوب شد!” پسرڪ گفت:”من دویدم و دویدم و دویدم. در تمام راه ڪرگدن هم دنبالم بود. او نمی توانست خوب ببیند، اما می توانست تند بدود.” ببر گفت:”بد شد.” پسرڪ گفت:”به هر حال، ما هر دو می دویدیم. بعد درخت ڪوتاهی را دیدم. پریدم توی شاخه و برگ آن، ڪرگدن آنقدر تند می دوید ڪه متوجه نشد و با همان سرعت به راهش ادامه داد و محڪم خورد به درخت!” ببر گفت:”خوب شد!” پسرڪ گفت:”بله! اما ڪرگدن برگشت تا مرا پیدا ڪند، خیلی عصبانی بود، دوباره مرا پیدا ڪرد و دنبالم دوید.” ببر گفت:”بد شد.” پسرڪ گفت:”من خم شدم و سنگی از زمین برداشتم و آن را به طرف ڪرگدن پرتاب ڪردم.” ببر گفت:”خوب شد. آفرین بر تو.” پسرڪ گفت:”سنگ به او نخورد.” ببر گفت:”بد شد.” پسرڪ گفت:”من دوباره دویدم، اما نه به سرعت قبل، آخر خیلی خسته شده بودم، اما ڪرگدن هم خسته شده بود.” ببر گفت:”خوب شد.” پسرڪ گفت:”همانطور ڪه ڪرگدن دنبالم می دوید، من هم دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و بالاخره افتادم توی یڪ چاله.” ببر گفت:”ای وای چقدر بد شد.” پسرڪ گفت:”ڪرگدن آنقدر سرعت داشت ڪه از روی من رد شد.” ببر گفت:”چقدر خوب شد.” پسرڪ گفت:”تا بلند شدم، ڪرگدن هم برگشته بود.” ببر گفت:” وای چقدر بد شد.” پسرڪ گفت:”شاخه درختی را دیدم. آن را گرفتم و تاب خوردم و رفتم آن طرف رودخانه.” ببر گفت:”به! به! چه عالی! خوب شد.” پسرڪ گفت:”اما آن طرف رودخانه تمساح بود.” ببر گفت:”بد شد.” پسرڪ گفت:”برای همین دوباره تاب خوردم و برگشتم سر جای اولم. شاخه را ول ڪردم و به زمین پریدم.” ببر گفت:”آهان! خوب شد.” پسرڪ گفت:”دیگر هم تا الان ڪرگدن را ندیدم، یعنی همان اول ندیدم. بعد متوجه شدم ڪه روی پشتش نشسته ام.” ببر گفت:”خیلی بد شد.” پسرڪ گفت:”پس، از روی پشتش پایین پریدم و دویدم پشت یڪ درخت. بعد سنگی برداشتم و تا می توانستم به دورترین نقطه پرتاپ ڪردم. می دانی! ڪرگدن نمی توانست خوب ببیند، اما صدای افتادن سنگ را شنید و به آن طرف دوید.” ببر گفت:”خوب شد، بعد هم تو دویدی و از دست ڪرگدن نجات پیدا ڪردی.” پسرڪ گفت:”آه. نه. من آنقدر از دویدن خسته بودم ڪه همین جا نشستم.” ببر گفت:”اما…” پسرڪ گفت:”و حالا هم ڪرگدن دارد می آید.” پسرڪ پرید پشت تخته سنگ و گفت:”من اینجا هستم ڪرگدن، بیا اینجا.” ببر ڪه ڪرگدن دنبالش ڪرده بود، فریاد زد، ڪمڪ! ڪمڪ! بد شد.” پسرڪ گفت:”نه. خوب شد، خیلی خیلی هم خوب شد.” پسرڪ دیگر خسته نبود. بنابراین از جا بلند شد و با تمام قدرت به طرف خانه دوید. @mah_mehr_com