دخترش میگفت رفتم دفتر کار بابام باهاش کار داشتم داشتیم تعریف میکردیم دوتا دونه شکلات از ظرفی که رو میزش بود برداشتم داشتم برمیگشتم بهم گفت زینب جان چنتا شکلات خوردی گفتم چرا گفت میخوام بخرم برگردونم سرجاش گفتم بابا ولی اینا برایِ شماست گفت برای من برای تو نیست دخترم.. شهادت نصیب همچین ادمایی میشه..🖤 @mahalee_man