🗓دلنوشته های انتظار بقچه ناگفته هایم را از ته صندوقچه دلم باز می کنم وبرایت تک تک می خوانم ، تو را به ندبه های دلتنگی ، سوگند می دهم که اگر خندیدی ؛ پنهان مکن و اگر در گوشه نگاهت جا پیدا کردم ؛ دستم را نوازش کن . بگذار برای تو بگویم که تنگ من چقدر تنگ بود و آب آن ناچیز ! من با اکسیژن مصنوعی ؛ هوا ر ا در میان جانم می فرستم ! هفته برای من ، هر روزش جمعه بود ؛ ساکت و متروک ، نه صدایی ، نه پایی ، فصلها رنگ باخته بودند ! خنده هایم بادکنک هایی بود که به سر سوزنی می ترکید ! آینده را دیروز می دانستم که بر باد رفته ! دریا را بی آب می پنداشتم و آسمان را بی ابر ! منم من ؛ شاگرد کوتاه قدشما ؛ همانی که در باشگاه وزنه برداری واژه ها و جمله سازی شما گه گاهی دمبل سفید و سیاه را بالای چشمانم میبرم و کف و هورای خانواده ام را به صدا در می آورم ! من همانم که سالها زیر خروارها برف یخ زده و بی روح رشد نمودم و دستانم از حرکت باز ایستاد ! نگاهم همچو مردگان ثابت ؛ خیره بود بر پرواز قاصدکها . من همانم که بارها در خواب تو را دیدم ؛ که برایم هزار آفرین مهر کردی و من از خوشحالی در خواب شعر سهراب سرودم ؛ اهل گرگانم ، روزگارم بد نیست ؛ تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی ، عشقی به وسعت دشت ، دوستت دارم من همانم که گوشهایم را به دهانت دوختم تا در آتش ابراهیمی ات بسوزم پس هر چه هیزم داری به پای سوختنم بریز ! من همانم که روزها تو را در پس بازار مردانگی می جویم و شبها در پای سجاده ! من همان طفل شیرخواری هستم که دهان در پستان حافظ و مولانا شب را به صبح می فرستم ! من همانم که در فیزیوتراپی تو دستان فلجم را به من بازگرداندی ! 🖊 ن و القلم و ما یسطرون می دانم هزاران خراشیدگی بر چهره ات نشانده ام؛ اشک ها بر گونه ات سرازیر کرده ام ؛ الهی العفو بر زبانت جاری ساخته ام ؛ مرا ببخش حیف دستانم کوتاه و کم زور است ؛ مرا در آغوش واژه هایت بگیر و ببوس تا رقص سفیدی کاغذ را بیابی. آخرین مشق زمستانی ظهور را بر گُرده ضعیف من سوار کردی! یادت هست؟ { ده صفحه برفها را پارو کنید، تا گنج به دستتان برسد.} من گنج نمی خواهم؛ گنج من تویی، و آن نگاهت . بیا بیا مهدی جان ✍ارادتمند .سید جواد محمدزاده @mahammmadzadeseyedjavad