🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت پنجم
🔹سید، همان طور که سعی می کرد پشتی کفش هایش را بالا بکشد، بدون آنکه به سمت زهرا برگردد گفت: "چیزی نیست. کمی سرم درد می کند می روم دارو بخرم. زود برمی گردم. شما بخواب. نگران نباش. " و بدون هیچ مکثی، از خانه بیرون رفت.
🔸حالش خیلی بد بود. سرش بین دست های پرقدرت درد، در حال له شدن بود. حالت تهوع داشت. نمی توانست نفس بکشد. چشم های گُر گرفته اش، سوزشی عجیب داشت. بدنش به لرزش افتاده بود. کشان کشان، خود را به خیابان اصلی رساند. اولین ماشینی که دید، دستش را بالا برد و ماشین ایستاد. به سختی و آرامی، بدن پردردش را داخل ماشین کشاند. با صدایی لرزان گفت: " بیمارستان یا درمانگاه بروید لطفا. " سرش به یک طرف سنگینی می کرد. لبانش خشک و از هم باز بود. سعی می کرد آرام نفس بکشد که دردِ قفسهی سینه اش کمتر شود اما نفس کم می آورد. راننده حال خراب او را که دید، سرعت را زیادتر کرد.
🔹جلوی اورژانس، به کمک راننده جوان از ماشین پیاده شد. در بین راه، چند بار عُق زد و هر چه خون بود از رگ های صورتش خداحافظی کرد. روی تخت اورژانس ولو شد. سوالات دکتر بخش را به سختی پاسخ داد. بی آنگه اشاره ای به تصادف بعد از ظهرش بکند به دکتر گفت که چیز خاصی نخورده است که مسموم شده باشد یا به آن حساسیت داشته باشد. تمام سرش درد دارد. تهوع دارد و نفسش بالا نمی آید.فشار نداشته اش، بین انگشتان دکتر، تکان نخورد. نور چراغ قوه کوچک دکتر، چشمانش را تنگ تر کرد.
زخم کنار سر سید، از چشم دکتر پنهان نماند. زخمی که مشخص بود روی زمین کشیده شده است و یکی دو سنگ ریزه، زیر پوستش جا مانده بود. با مهربانی، آن ها را از زیر پوست زخمی اش بیرون کشید. زخم را ضدعفونی کرد. علت را پرسید اما سید، چیزی نگفت. دکتر هم اصرار نکرد. نسخه ای نوشت و دست پرستار داد. نسخه دوم را داخل جیب پیراهن طلبگی سید گذاشت و گفت: "برایتان استامینوفن و متوکلوپروماید نوشتم. قرص ضد تهوع هست. اگر باز هم حالتان بد شد حتما باید آزمایش بدهید. "
🔸پرستار برایش سِرُم وصل کرد. گرد سفید گچی که به صورتش پاشیده شده بود، کم کم محو شد. رنگ و رویش برگشت. دردش کمتر شد و نفس هایش عمیق تر. چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت: الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. با تمام وجودش تکرار کرد الحمدلله رب العالمین... با مکث و گاهی به تکرار، سوره حمد را به پایان رساند. قل هو الله را نیز.
چشمانش بسته بود و نمی دید پرستار چطور محوش شده است." الله اکبر" انگشت صاف شده ی دست راستش را از وسط خم کرد. "سبحان ربی العظیم و بحمده. " نگاه پرستار به حرکت انگشتش افتاد. راست شد." الله اکبر". لرزشی خفیف از طنین آرام الله اکبر سید، بر بدن پرستار افتاد. "الله اکبر." ابروهای سید، به هم فشرده شد. انگار که بخواهد اشک بریزد.
انگشتش را کاملا خم کرد و کنار بدنش ، روی تخت فشاری مختصر داد. "سبحان ربی الاعلی و بحمده. سبحان الله سبحان الله سبحان الله.. "فشردگی ابروانش از هم باز شد و کناره لب هایش، کمی به خنده کش آمد. "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." " چه شده ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟" سوالی بود که دکتر بخش از پرستار کرد. پرستار نگاهی به دکتر انداخت و گفت: "هیچی. ببخشید. " و رفت که به ثبت حضور بیماری به اسم سیدجواد طباطبایی برسد.
🔹نگاه دکتر، روی سیدجواد قفل شد. نماز خواندن سید، او را هم مجذوب کرد. با الله اکبر پایانی نماز سید،به خود آمد. پرسید: "حالت بهتر است؟" سید گفت: "بله خدارا شکر. خیلی بهتر هستم. خدا خیرتان دهد. ممنونم." دکتر، مجدد فشارش را گرفت. دوازده روی هفت بود. گفت: "سِرُم که تمام شد می توانید بروید." سید باز هم تشکر کرد و با چشمانش دکتر را بدرقه کرد. به سقف خیره شد. انگار یاد خاطره ای خوش بیافتد، لبخند به صورتش نشست. چهره ی آرامش، آرام تر شد. با همان آرامش گفت:" الله اکبر." طنین صدای مخملی اش، در فضا پیچید. آرام و شمرده شمرده گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم."
دکتر، هنوز چند قدمی نرفته بود که به نجوای تکبیر سید، ایستاد. به آرامی برگشت و به چهره اش نگاه کرد. چشمانش بسته بود. انگشت اشاره دست راستش صاف و بی حرکت، از ردیف انگشتان دیگرش جدا شده بود. بدنش بی حرکت بود و فقط لب هایش تکان خورد: الحمدلله رب العالمین.. حسی غریب، در وجود دکتر پاشیده شد. " الرحمن الرحیم" لرزشی در قلب دکتر پدید آمد. مهربانی و مهرپراکنی خدا را در عمق قلبش، احساس کرد. انگار عمیق ترین لایه های وجودی اش، به صدای سید واکنش نشان می داد. همان طور ایستاد و گوش کرد. این، اولین باری بود که دکتر، چنین حسی را تجربه میکرد
http://eitaa.com/mahdavieat