#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
خانه ما به خیابان اصلی نزدیک بود با خودم فکر کردم موقع تظاهرات وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هرکسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد این بچه ها جایی را ندارند و پناه بگیرند اصلا ساید مال این محل نباشند و کوچه پس کوچه ها را نشناسند بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت فراری شان بدهم همین کار را هم کردم بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم از جمعیت زیاد می سد سربازها می ترسیدند هم از مردم هم از مافوق شان. می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب. خب بچه های همین مملکت بودند سربازی های وظیفه کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت مجبور می شدند شلیک کنند چون جمعیت متفرق نمی شدند چند تا تیرهوایی می زدند اما کسی ترس نداشت سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم. صدای تیر که بلند می شد جمعیت هم به دنبالم می آمد تا به در خانه برسم می دیدم پانزده شانزده نفر پشت سرم می دوند فرز کلید می انداختم که در کوچه داخلش باز می شد حیاط هم پشت خانه بود می چسبیدم به سینه دیوار هال و لنگه در را نگه می داشتم تا بسته نشود. جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در رل می بستم و حیاط را نشانشان می دادم می پریدند روی دیوار و پشت بام بعد هم کوچه پشتی.
یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم چند تا مامور نشانمان کردند با تمام توانم می دویدم چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روی سری ام را محکم گرفته بودم چشمم هم جلو بود که کوچه و در خانه را رد نکنم نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدوها همین طور که بر می گشتم و به آدم هاب پشت سرم با داد و اشاره دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست دیدم پیرمردی خمیده عصا زنان یک گوشه راه می رود گفتم خدایا خودت بهش رحم کن اینها که مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم دلم نیامد رهایش کنم فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد نقش زمین می شود این پیرمرد که جای خود دارد معطل نکردم برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم خیلی ریز میزه بود بنده خدا تا خودش بیاید و بفهمد چه خبر است دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی من را بذار زمین با من پیرمرد چه کار داری مدام دست و پا می زد عصایش افتاد زمین . وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود اگر نمی اوردمش زیر دست و پا می مانو نفس زنان بریده بریده فقط گفتم بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه جلوی در خانه گذاشتمش زمین کلیدم انداختم و رفتم تو از کتش گرفتم و کشیدمش داخل بعد از او هم هفده هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو .
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهدویت
به کانال مهدویت بپیوندید👇
💞
http://eitaa.com/mahdavieat💞