روایتی از خانوم سه ساله رقیه خاتون هست که راوی میگه : خانوم انقدر بی تابی میکردند بعد از واقعه عاشورا و دل آشوب انتظار پدرو می‌کشیدند اما نمی‌دانستند که بابا دگر باز نمیگردد وقتی خواستند سر مبارک أباعبدالله رو نزد خانوم سه ساله ببرند ، همه در این فکر بودند که طعام آوردند وقتی سر را مقابل خانوم رقیه گذاشتند و پارچه را کنار زدند ‌‌.. ای دل غافل خانوم متعجب زده و حیران نگرید به سر أباعبدالله و سه بار گفتند : بابا ، بابا .‌.. دفعه سوم که میخواستند ابی عبدالله رو صدا بزنند انگار لکنت گرفتند صدا زدند با ب.. و لب بر لبان بابا گذاشتند و دق مرگ شدند.💔