هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
🌿•بَخشی از رمان اشک و خون 🖤👇🏻 _دیگه وقت دنیااااااا رو نمیگیره! _من زاده ایرانم آره...همین ایرانی که با زخم هایی که خورد پابرجا ایستاده _شهید شد!؟ _تاریک بود...درست نمیدیدم که...ولی نسیم خنکی به صورتم برخورد کرد...نگاهی به روبه روم انداختم...یه دره؟دیگه قطعا...ته این ماجرا ترسناکه! _بازم مثل همیشه اومده کمکم کنه...و موفق هم هست...ولی من تو این مدتی که زندگیش داغون شده حتی نتونستم...یه لحظه حالشو خوب کنم...آرومش کنم... 🌿•بَخشی از رمان مجهول 🦋👇🏻 __علیی...علییی _نگران نباش پسر فرمانده ات پیش ماست! _منم پسر پسرتم! _ت....تب داره _قول دادی اسممو برام بنویسیااا _تَ....تَ....تقدیم..به...علی جانم؟...درست خودندمش بابا؟ _بابا...با...است آمد _از فروشگاه دویدم بیرون...خیابان دور سرم چرخید...نگران نگاهی به این طرف و آن طرف انداختم...من جواب آقا محمد را چه‌بدهم؟...چه بگویم؟ _علی را در آغوش گرفتم دیگر برایم فرقی نداشت که زنده بمانم یا نه 🌿•انتظار ملکوت:)🌸👇🏻 _داستان ما از میان رَستاخیز هستی ها،گِردباد تَقدیرها،گَردش آسمان و چِلچِله ے مَلَکوتیان گذر میکند! _کسی که ملکوت برای دیدن او به انتظار سپری مے کند.انتظاری که سالیان سال است طولانی شده و انگار قَصد پایان ندارد!💔 _جناب جبرئیل به همراه میکائیل،اسرافیل و حانیه آنجا ایستاده بودند.! _رایحه... مأموریت تو از همین حالا آغاز میشود؟ _خنده ای کرد و گفت:نه!...ما باهم دوستیم! _کسی که عدل و داد را جاودانگی میکند و خَصم و سِتم را سَرنِگون و آرامش همه جا را پُر می کند و عشق جاے جاے قلب عاشقانش را مُعَطر . منتظریم :)🌸=@Ghalamasheghi