به نام خالق عشق❤️ عشق سیاه🖤 عروسی بود !!! عروسی فاطمه و علیرضا؛ ارشام اروم اروم با اعصابی خورد دنبال ماشین عروس میرفت حالش خوب نبود! گاهی فریاد می کشید! گاهی پشت فرمون گریه می کرد ! گاهی مشتشو با تمام قدرت رو فرمون می کوبید ! گاهی هم عصبی می خندید! علیرضا وارد جاده بین شهری شد ماشین کنار جاده پارک کرد و پیاده شد تا شاباش پخش کنه فاطمه تو ماشین نشسته بود گرمش بود دسته گلشو گذاشت و دستی و دستی کشیده شد !!! کنار جاده دره بود! ماشین حرکت کرد حرکت کرد و رفت توی دره!! همون لحظه پلیس اومد ! دستای علیرضا رو گرفتن علیرضا فریاد می کشید داد میزد خون گریه می کرد چشماش قرمز بود.... مطهره جیغ می کشید! نمی تونست خودشو کنترل کنه از دره پایین رفت و به ماشین رسید درب ماشین رو باز کرد و فاطمه رو بیرون می کشید گریه میکرد داد میزد می گفت فاطمه نه رفیق جیغ می کشید اشکاش روی صورت فاطمه می چکید... اگه می خواین این رمان هیجان انگیز رو بخونید روی لینک پایین بزنید و وارد کانال ما بشید ⬇️ https://eitaa.com/Asheghanemamreza منتظریم 😉