این متن ویرایش نشده است... شاید هم اصلاً نیازی به ویرایش نداشته باشد بگذار غلطهایش و نا زیبایی هایش هم پیدا باشد.. اصلا کی گفته متنها همیشه باید شسته و رفته باشه... متنها هم می تواند مثل پیاده روی عاشورایی اربعین پر از اشکال و ایراد باشه... می‌تونه گرم و داغ باشه، تا بدنت آمپر بچسبونه... می‌تونه بهداشتش کم باشه و تو از مرز که رد شدی تازه به نعماتی که توی کشورت داری و هیچ وقتم قدرشو نمی دونی پی ببری می تونی بدبختی پیدا کردن شارژ موبایل داشته باشی، اینترنتت آنتن نده... برا خواب کنار هفتاد هشتاد نفر دیگه فقط دو سه ساعتی که اوج خستگی ت هست بخوابی و بعد بلافاصله با صدای آدمهایی که اصلا انگار توی این دنیا اومدن که نفهمن کی و کجا چه کاری باید بکنن یا نکنن از خواب بپری و دیگه از گرما خوابت نبره... چش چش کنی کجای موکب جلوی کولری که چند دیقه بخوابی پاهات ذق ذق بزنه از درد و تو مونده باشی که چه کنی... حموم بری یا نری... همه اینا میشه ویرایش نشده های پیاده روی اربعین اما وقتی که راه افتادی توی گرمای چل پنجا درجه... از حرم امیرالمومنین (ع) حس می کنی یه سفر پیش روته... باید براش برنامه داشته باشی... چی بخورم؟ کی بخورم؟ کجا بخورم؟ هنوز این فکرت تموم نشده که پیاله حلیم داره دستتو می سوزونه... اخ جون این از صبحونه میخوری و میری و سعی می کنی حالا که اول راهی بابت پیاله حلیم چند لحظه گریه کنی که تشکری از حسینت کرده باشی! اما یهو میرسی به شای عراقی که بعد حلیم میچسبه... هنوز اونو نخوردی شربتا میاد، آبلیمو، زعفران، انواع سن ایچ خارجی خوش مزه و کلی شربت عراقی دیگه که حتی اسمشو نمی دونی... حتی اولش میگی کثیفن ولش کن، اما اولیشو که بخوری دیگه معتادشی... چش چش می کنی تا شربت بعدی... میخوری و میری و سعی می کنی حالا که اول راهی بابت شربتا چند لحظه گریه کنی که تشکری از حسینت کرده باشی! و این داستان خوردنی ها هی بهتر و بهتر و بهتر می شود... تو اما به سفر زمینی کربلا رفته ای و اصلا حواست نیست که سفری در نفست هم آغاز شده... با چند قدم فاصله دارد با تو می آید و دائم حرف می زند... اوایل وقتت درگیر است شاید حتی تا عمود 500 به فکر کارهای وا مانده و جامانده دنیایی ات هستی، حطمه های وجودت تو را درگیر کرده و تنها خوشحالی ات این است که چند روزی لابلایشان نیست و آنها هم زیر دست و پای تو چرخ نمی خورند... نفس اماره درونت دائم به این که چه کاری بود توی این گرما کردی و آمدی آزارت می دهد... بیچاره اما نمی داند آنکه تو را خوانده تدبیر نفس خبیث را هم کرده، به محض اینکه می خواهد سر به جانت بگذاردت و از سفر منصرف، به ساندویچ فلافلی می رساندت که به ناگاه از آسمان به زمین کوبیده شوی و یادت بروی آن بالا چه گیر و گور هایی داشتی... شلنگ آب پودر شده آنچنان خنکت می کند که اصلا یادت برود هرم گرما را... و کودک زیبای عراقی چشم در چشم: مای بارد، مای بارد... می مانی خنکای نگاه طفل معصوم را بنوشی یا آب سرد دستش را... می خندی و می بوسی اش و آب را با افتخار ... آب که نه جام شراب را ... از دستان این ملک کوچک درگاه حسین می گیری... موسیقی آبش هم شنیدنی است... کی پاپ، وصف و هوی متال، سنتی و راک نیست... ارکستر زیبای صدای خنده کودک، صدای همهمه همراهان، صدای گرمای هوا دور گوشت و با زیر صدای روضه های پخش شده از بلندگوهاست... چیز عجیبی است این موسیقی... موسیقی ارادت! به راهت ادامه می دهی، آنقدر خوردنی هست، آنقدر خوردنی های متنوع و خوش رنگ و لعاب هست که می مانی کدام را نخوری!!! پس همه را می خوری... دل درد؟ اصلا؟ مریضی؟ ابدا؟ انگار شرابا طهورا و میوه های بهشتی و طعامهای الهی در این جاده ماموریتی دارند... انگار که نه، قطعاً جاده؟ راه؟ هیچ کدام را برای مسیری که رفتم از نجف تا کربلا نمی پسندم... بهترین اسمش طریق است و بهترین موضوع حسین! طریق الحسین(ع) حتی جلو تر که برویم می گویم طریق الحسین هم شاید برایش کم باشد... نوشته طولانی شد؟ می دانم اما امروز می خواهم فقط بنویسم... تو هم فقط بخوان... من تا هر کجا... تو هم تا هر کجا... در طریق الحسین آنقدر عکس از خوردنی ها در صفحه اینستاگرامم گذاشتم که دوستانم پیام دادند کمی هم از معنویات راه بگو... رفقا راستش را بخواهید معنویاتش دقیقا وسط همان ظرفهای یک بار مصرف پر از خوردنی بود... نباید جای دیگری دنبالش می گشتی و من هم نگشتم... چون راحت در کف دستم قرارش می دادند.... با التماس با افتخار و با عزت پرده ای کاندر برابر داشتند وقت آمد پرده را برداشتند ساقی یی با ساغری چون آفتاب آمد و عشق اندر آن ساغر شراب پس ندا داد او نه پنهان، بر ملا کالصلا ای باده خواران الصلا همچو این می خوش گوار و صاف نیست ترک این می گفتن از انصاف نیست هر که این می خورد جهل از کف بهشت گام اول پای کوبد در بهشت