🔆سوپرایز در مهمونی خدا🔆 ✍همیشه اعتکاف برای من یه موضوع جذاب و دلچسب هست به طوری که هرسال وقتی به ایامش نزدیک میشیم قشنگ حواسم هست که چند روز مونده و براش لحظه شماری میکنم. امسال هم طبق عادت منتظرش بودم و بنا داشتم که هرجوری هست شرکت کنم. ثبت نام که شروع شد فکر کنم جزو اولین نفرهایی بودم که اسمم رو نوشتم . به خانواده هم گفته بودم که من امسال میرم اعتکاف. اما... درست یه روز مونده به اعتکاف همه چی بهم خورد. منی که از اول ماه رجب هرکسی رو میدیدم و هرجا صحبتی میشد درباره لزوم شرکت توی این مراسم براشون صحبت میکردم و میگفتم سه روز هرکاری دارید رو کنسل کنید و اعتکاف رو دریابید، حالا خودم تو یه چالشی افتادم که هیچ جوره امکانش نبود که بتونم سه شبانه روز تومسجد بیتوته کنم. شرایط سخت شد ولی من تصمیممو گرفته بودم،ازقدیم گفتن ادم هرکاری بخواد انجامش بده راهشم پیدا میکنه. به خاطر شرایط زندگیم باید صبح ها میرفتم و فقط از افطار تا بعد سحر امکانش رو داشتم که تومسجد باشم،این برام خیلی سخت بود چون شبش خواب کافی نداشتم و درمجموع روزی دوسه ساعت بیشتر نمیتونستم بخوابم اما به هرصورت گفتم همینم غنیمته از دستش نده. وقتی زمان اعتکاف رسید خیلی خوشحال بودم که به هرشکل خودمو رسوندم و یه جورایی هم حس غرور گرفته بودم که بفرما به تو میگن بنده ی حسابی بااینکه میتونستی بگی ما میخواستیم بیایم ولی دیگه شرایط جور نبود بازم اومدی دمت گررررم پسر. اما ازاونجایی که خدا خوب کارشو بلده همونجا امتحانشو شروع کرد و مارو برد تو یه ابتلا شدید. اوضاع دوباره برام سخت شد.خیلی سخت. شرایط هم جوری نبود که بتونم به کسی توضیح بدم، از طرفی جلوی رفیقام هم نمیخواستم رنگ عوض کنم کلا خوشم نمیاد مشکلات و بدبختی هامو بروز بدم. خیلی دلم شکسته بود واقعا همش سوالم این بود خدایا چرا؟ توکه میدونی من الان تو این موضوع گرفتارم بازم دوباره شدیدتر شد که مشتی! همش منتظر یه جواب بودم. منتظر کسی که بیاد باهام صحبت کنه و ارومم کنه.منتظر یه خبر خوب یه تسکین. واقعا برام حالت اضطرار پیش اومده بود.ناخود اگاه سر که به سجده میبردم بغضم میترکید وقتی خلوتی پیش می اومد صورتم خیس اشک میشد.بدون اینکه ذکر و دعای خاصی هم بخونم. مثل بچه ای که پناه برده به اغوش مادر.حس میکردم الان تو بغل خداهستم.گریه ها امونم نمیداد. داستان جالب تر شد اقا بهنام افرادی رو برای منبر دعوت کرده بود که خودشون سینه سوخته بودن.صحبت که میکردن تاعمق جون به دلت مینشست.اصلا انگار از طرف خدا داشتن باهات حرف میزدن. حس میکردم اون سخنران فقط مخاطبش منم.قشنگ مطالبی رو میگفتن که برای اروم کردن من کافی بود.اونجا بود که گفتم پسر؛ خدا خیلی حواسش بهت هست. من تو کل سال های زندگیم اعتکاف های زیاد شرکت کردم اما امسال برام خیلی متفاوت و خاص بود خدا امسال یه سوپرایزی برام داشت .یه کاری کرد که جوری حضورشو درک کنم که این ارامش رو با چیز دیگه ای عوض نکنم با اونکه اون ابتلا هنوز برای من تموم نشده و من درگیرش هستم اما دیگه دل نگران نیستم.دغدغه ندارم.میدونم کسی که اینجوری از دل یه حادثه به ظاهر تلخ شیرین ترین شهد رو برات بیرون میکشه پس خودشم قضیه رو درستش میکنه. به قول حاجی «فقط کافیه بهش اعتماد کنیم» @mahdi_yaran_ir