📌 جشن عروسی... 🔹 دخترک شاد بود. آخر شب عروسی‌اش بود. از همان شب‌هایی که هزار شب نمی‌شود، مراسم عروسی در بهترین تالار شهر برگزار شد. آخرِ شب، آن‌قدر غذاهای مختلف دور ریخته شد که با نصفش می‌شد تمام محله‌های فقیرنشین شهر را سیر کرد. 🔸 دخترک به خانهٔ بخت رفت و نشنید صدای دل‌هایی که در حسرتِ داشتن چنین جشن‌هایی شکست… رفت و ندید اشک‌های حلقه‌زده در چشمان پدری که درآمدش به او اجازهٔ گرفتن چنین جشنی را برای فرزندش نمی‌داد. 🔹 دخترک خسته بود و رفت… و نشنید صدای امامش را... و دخترک چه ساده حضور چنین مهمان ارجمندی را در بهترین روز زندگی‌اش از دست داد. راستی او به بهای چه چیزی، همه‌چیز را از دست داد؟ آن شب، رویایی بود، اما نه آن‌قدر که فکرش را می‌کرد. 🔸 حالا با خود فکر می‌کرد، آیا این همان چیزی بود که واقعاً می‌خواست؟ پس چرا اکنون به آرامش و لذتی که به دنبالش بود نرسیده است؟ چرا هنوز تشنه است و جشن را چیزی جز سراب نمی‌پندارد؟ به راستی او چه می‌خواهد؟ چه چیزی کم دارد؟ 📖 ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran