آنم، آن گمشدهی دشت تمنای وصال
گرم از گرمی آغوش تو و مست جمال
مهر تو، دست نوازش به غلامی اندک
کرده آواره در این شهر پر از وهم و خیال
بازی عاشق و معشوق کند او با من
گویی انگار که "او" میخرد این بد احوال
میکشد، دوره کند، کشتهی خود، هرولهسان
چو سماعی که کند زنگی جادوگر حال
این چنین است که این لعبتک لعبتباز
فارغ از خواستن و فارق از آن استکمال